محل تبلیغات شما



پیش نوشت ۱) :

پیش از هر حرفی بابت حوصله ای که برای مطالعه ی این متن بلند به خرج می دهید سپاسگزارم . 

 

پیش نوشت ۲): 

گرگ بیابان نام رمانی از هرمان هسه است که طی دو هفته خواندم . زمان مطالعه گاه به راحتی پیش می رفتم و گاه دچار سردرگمی می شدم و در روند خواندن ،چند بار به یاد رمان تهوع و در بعضی از قسمت های پایانی به یاد فضای جادویی رمان بوف کور افتادم .البته در اینکه رابطه ای بین این نوشته ها باشد هیچ علمی ندارم ولی با توجه به درونمایه ی فلسفی این رمان به خصوص قسمت ابتدایی کتاب که گاها می بینیم بر کلمه ی (وجود)تاکید شده است ،بعید نیست که ذهن به سمت رمان تهوع و با توجه به فضای جادویی و نماد های معماگونه ی انتهای کتاب که اتفاقا قبل از بروز آن فضای جادویی هاری هالر مواد مخدر و مشروب استفاده کرده و اتفاقات در حالت خلسه رخ می دهد ، برای لحظه ای فکر به سمت فضای جادویی بوف کور برود. 

ولی باز بر این جمله تاکید می کنم که این نظر و ذهنیت من است و هیچ دلیلی بر درست بودن و تایید آن ندارم .

پیش نوشت ۳) : 

هر چند در ابتدای کتاب خواندم که هرمان هسه بیان کرده که این کتاب آن طور که توقع داشته از سمت کسی شناخته و درک نشده ، اما به خودم این جرات و اجازه را دادم :

تا  آنچه  از این کتاب پیچیده برداشت کردم ،(در بعضی از قسمت ها همراه با خلاصه ای از کتاب) در این پست یادداشت کنم با امید به اینکه در اولین فرصت با دقت و با پیش زمینه ی قبلی باز هم سراغ این کتاب بروم و با مطالب بیشتری که از آن یاد می گیرم به ویرایش این نوشته بپردازم .و مهم تر از همه با ثبت این مطالب از فراموش شدن آن ها جلوگیری کنم .

 

 

رمان از نظر من به سه بخش مهم تقسیم می شود .

 

۱) قسمتی که به وسیله ی رساله ی گرگ بیابان که در اصل کتابچه ای است که به دست هاری هالر ( شخصیت اصلی رمان و همان گرگ بیابان ) می رسد و بعد به وسیله راوی که شخص مجهولی است و تا پایان رمان مخاطب غیر از اطلاعات محدودی ،از جمله اینکه مستاجر خانه ی عمه ( همان خانه ای که هاری نیز مدتی در آن مستاجر بود) ندارد . با این حال هاری با در اختیار قرار دادن دست نوشته ها و مقالاتش به راوی ، مخاطب را در جریان داستان قرار میدهد زیرا در همان ابتدای داستان هاری بعد از پرداخت کامل اجاره ی ده ماهش خیلی ناگهانی می رود و کسی از او اطلاعی ندارد .

در این بخش، رساله به شناساندن گرگ بیابان به مخاطب می پردازد و در اصل نوعی خودشناسی البته از نوع سطحی می تواند باشد

 

مشخصاتی که رساله از رفتارهای گرگ بیابان یا همان هاری هالر به ما می دهد برای من بسیار دلنشین و جالب بود ،زیرا با هر نشانه به یاد یکی از دوستانم می افتادم و با چشمانی گرد شده از اشتیاق و تعجب می گفتم :( اوه ! پس تو ام یه گرگ بیابانی !) 

گرگ بیابان موجودی است با دو بعد ، یک بعد انسانی یا همان بورژوازی که مانند هر انسان معمولی و عام به کارهای معمول علاقه دارد مانند خوردن ،خوابیدن ،علاقه به شعر موسیقی ،روابط جنسی و هر چیز دیگری که انسان برای بقا انجام می دهد و بُعد دیگر بُعد گرگی که درنده و رام ناشدنی و علاقه به خونخواری ( هاری در طی داستان مدام به خودکشی با تیغ صورت تراشی فکر می کند و این همان علاقه به خون می تواند باشد زیرا روش های دیگر نیز برای مردن هست مانند آویختن خود به دار و یا خوردن سم و . )

تصور اینکه طبیعت انسانی و طبیعت گرگی درون انسان دائم در جدال با هم باشند ،شرایط سخت هاری را به اثبات می رساند .

البته اوضاع همیشه هم خیلی وخیم نیست زیرا هاری موجودی است که می تواند گاهی به دیگران مهر بورزد و گاهی هم مورد مهر و علاقه ی دیگران قرار بگیرد ، اما تا زمانی که یک طرفه مورد قضاوت باشد .

خیلی ها به عنوان یک انسان فهمیده و حیرت انگیز به او علاقمند و نزدیک می شوند ولی وقتی به گرگ درون او برمی خورند وحشت زده و مایوس می گریزند و بالعکس افرادی هم او را به صورت وحشی و رام نشده دوست دارند ولی وقتی با بُعد انسانی او روبرو می شوند که عاشق شعر و موسیقی است سرخورده و ناامید می شوند. 

ودر نهایت هاری از جامعه طرد می شود و به گوشه ی تنهایی و مشروب پناه می برد.

 

هاری مردی چهل و هفت ساله است که جنگ را دیده و زخم های روحی از آن را با بعد انسانی به یدک می کشد همین طور در جریان ماشینی شدن و فضای مدرن شهری عذاب تکنولوژی را با بعد گرگ بیابانی اش حمل می کند و در طول داستان عذاب الیمی که این دو بر جانش می زنند را مایوسانه تحمل می کند اما یاس به جایی می رسد که تصمیم می گیرد در تولد پنجاه سالگی اش به این زندگی وحشتناک پایان دهد . 

یک شب در جریانی که درخانه ی یک پروفسور و دوست قدیمی ( زمانی با هم در زمینه ی اسطوره شناسی و به خصوص اسطوره های شرقی با هم در حال تحقیق و مبادله ی نظر بودند ) برایش پیش می اید و فضای آن خانه بنا به دلایلی برایش نا خوش آیند می شود ،گرگ درونش قدرت را به دست میگیرد و با آزرده کردن خودش و میزبان آنجا را ترک میکند و همان شب تصمیم می گیرد به زندگی اش پایان دهد. اما در نهایت تعجب می بیند مرگ که تا آن زمان ترسی از آن نداشته حالا به قدری قدرت گرفته که حتی حاضر نیست به خانه بازگردد .در نتیجه تمام شب را از میخانه ای به میخانه ی دیگر میرود و زمانی که وارد میکده ای به نام ( عقاب سیاه) می شود به سمت زن بدکاره اما عاقل و خردمندی به نام هرمینه کشیده می شود . 

 

 

*(بخش دوم داستان با آشنایی با هرمینه آغاز می شود ، که حتما توضیح خواهم داد .)

 

در بخش ابتدایی کتاب به این درک رسیدم که از آنجایی که گرگ بیابان بسیار صادقانه خودش را معرفی کرد و رک گویی از صفات آن است ، اطرافیان و یا همان انسان های بورژوازی را هم بدون هیچ پرده ای همانگونه که واقعا هستند می بیند و قطعا درون دیگران را با تمام زشتی ها دیدن و از افکار آنها به وضوح سر در آوردن گاهی آنقدر دردناک است که هر گرگ بیابانی را می تواند از پای در آورد. 

 

راستی چرا این همه صداقت دارد و از دورویی بیزار است ؟ چرا حتی زمانی که خودش هم رفتار ریاکارانه یا دروغین انجام میدهد به شدت عصبانی می شود ؟  

جواب در بعد گرگی نهفته است ،زیرا هر انسانی به راحتی می تواند دروغ بگوید ولی یک گرگ اصلا با دروغ آشنایی ندارد ( خلق حیوانی با اینگونه اخلاقیات آشنا نیست) پس در نتیجه این دوگانگی ها در رفتار باعث خشمگین شدن نیمه ی گرگی می شود .

 

هاری در اثر سختی ها و روحیاتی که دارد به زندگی با چشمی سخت گیرانه نگاه می کند و خندیدن را فراموش کرده است

 

موسیقی ،میکده های قدیمی ،کتاب جزو معدود مواردی هستند که حالش را خوب می کنند و در مورد شخصیت هایی مثل موتسارت و گوته ( از طبقه ی فناناپذیران) احترام زیادی قائل است.

در بخش اول این رمان در می یابیم که هاری نه خودش را دوست دارد و نه طبقه ی متوسط ( همان انسان های معمولی که با لفظ بورژوایی معرفی می شوند و از دید من منظور همان رجاله هایی که روشنفکران دیگری چون صادق هدایت و ژان پل سارتر از آنها در رنج و عذابند) .

 

۲) قسمت دوم (تجربه ):

 آشنا شدن هاری با هرمینه در بار عقاب سیاه است .

 

هرمینه یکی از اصلی ترین و پیچیده ترین شخصیت های این رمان است و با کمی دقت خواننده متوجه می شود که هرمینه با گذشت زمان نقش های مختلفی ایفا می کند (در طول نوشته ام حتما نقش هایش را از دید خودم بازگو میکنم ) ولی در کل وظیفه ی اصلی او مشخص است و آن آشتی دادن هاری با جامعه ، با خنده و احساس خوب خوشحال بودن و کسب تجربه است . 

هاری مست وارد ( عقاب سیاه )می شود و به سمت هرمینه که زنی بدکاره اما عاقل است کشیده می شود . 

هرمینه حالات روحی هاری را چنان بازگو می کند که هاری از اینکه کسی اینطور بدون آنکه شناخت قبلی از او داشته باشد او را درک می کند متعجب می شود و از آنجایی که آن شب حال روحی مناسبی ندارد مانند کودکی به هرمینه پناه می آورد و اینجاست که نقش مادرگونه ی هرمینه آغاز می شود . هرچند نقش همزاد نیز همزمان آغاز شده زیرا هاری آنچه در رفتار هرمینه می بیند مانند آیینه ای است که بازتابی از خود اوست و نقش همزاد تا پایان داستان همواره در کنار نقش های دیگر وجود دارد . 

اما چرا نقش مادر؟ زیرا هاری در ابتدای راهی است که قرار است برای اولین بار تجربه هایی در زندگی داشته باشد و همین طور از لحاظ روحی نیز مانند کودکی آسیب پذیر و دل شکسته است .

هرمینه از او می پرسد: آیا رقصیدن بلدی؟ و وقتی با پاسخ منفی روبرو می شود او را استیضاح میکند و می گوید پس تو در زندگی چه چیزی یاد گرفته ای وقتی رقصیدن که ساده ترین کار است بلد نیستی ؟ 

در نهایت در ازای اینکه در کنار هاری ِتنها بماند پیشنهاد می دهد معلم رقص او شود . 

 از جمله رفتارهایی که هرمینه انجام می دهد و ذهن به سمت نقش مادرگونه او می رود : در همان لحظات اول آشنایی عینک هاری را تمیز می کند ، برایش لقمه می گیرد ، به او امر و نهی می کند مثلا به هاری امر می کند تا من در اتاق رقص مشغولم یک ساعت همین جا بخواب و استراحت کن و جالب این است که هاری ،همان مرد گرگی چهل و هفت ساله مانند کودکی بی چون و چرا به این اوامر گوش می دهد. در چند جمله ،هرمینه مکرر بر بچه بودن هاری تاکید می کند .

 

اما در اولین قرار رسمی آن دو ،هرمینه درخواستی بزرگ و عجیب دارد ، به هاری می گوید تو باید یک روز عاشق من شوی و وقتی چنین شد باید مرا بکشی . 

آیا این درخواست خود گواه مشخصی بر این موضوع نیست که هرمینه همان همزاد بی چون و چرای هاری است که آیینه ای از روحیات درونی و خویشتن هاری را به سمت او منعکس میکند ؟ هرمینه نیز همان اشتیاق به مرگ را دارد که هاری . 

هاری وقتی در چهره ی هرمینه عمیق نگاه میکند ته چهره ای از دوست (پسر) سالها پیش خود می بیند . 

و مخاطب در دریایی گرفتار می شود که به راستی هرمینه کیست ؟  

یک زن ؟ یک مادر؟ یک دوست ؟ یک دوجنسه ؟ معلم ؟ همزاد ؟ یا یک معشوق ؟

 

 

اما چرا تاکید روی رقصیدن؟

 

هاری باید یاد بگیرد که گاهی زبان بدن را بدون آنکه نیاز به تفکرات عمیق و برنامه ریزی های پیچیده باشد به کار گیرد. 

در کنار مردم معمولی روش های لذت بردن از زندگی ، خوشحال بودن و مهمتر از همه خندیدن را بیاموزد . حضور در بین مردم و رقصیدن، به هاری ،که تاکنون با تفکرات عمیق بیشتر مشغول اموری مانند نوشتن مقالات صلح طلبانه و بیزاری از جنگ بوده کمک می کند که در وهله ی اول با خویشتن خویش آشتی کند و بعد با اجتماعی که از آن بیزار بوده . 

وقت گذرانی در رقص آن هم با شریک های رقصی می تواند روح زخم خورده ی گرگ بیابان را التیام می بخشد وقتی که، به دنیای عشق وارد شود و در راه آن به کمال مطلوب برسد. 

 

هاری رقص را خیلی زودتر از آنچه تصور می کرد یاد می گیرد . برخلاف کم رویی و گوشه گیری که از رفتارهای سابق اش بوده ، در بارها و مجالس رقص حضور پیدا میکند توسط هرمینه که اکنون از نقش مادرانه در آمده و در لباس دوستی مهربان ایفای نقش می کند با دختری به نام ماریا آشنا می شود و حتی به لطف هرمینه با ماریا همبستر می شود .

 

آشنایی با پابلو نوازنده و موسیقی دان با رفتارهای متفاوت که دنیای دیگری را در پیش چشمان هاری باز میکند نیز از اتفاقات مهم دیگری است که در جریان رقص پیش می آید . 

پابلو نیز از مهره های بسیار مهم این داستان است که در پایان رمان تبدیل به موتسارت می شود . شخصیت پابلو نیز در این رمان بسیار پیچیده است .

 

 

تجربه های شیرینی از این دست هرچند وجه دیگری از زندگی را پیش روی هاری باز میکند اما هاری هنوز به تیغ اصلاح فکر می کند . 

هاری همچنین خیلی غیر ملموس باید یاد بگیرد وجود او دو بعدی نیست بلکه هر انسان هرچند از یک جسم واحد و تنها ساخته شده ولی دارای هزاران بعد روحی متفاوت است . 

 

مرحله ی آخر این آموزش ،حضور در جشن بزرگ بالماسکه است که هاری توسط هرمینه به این جشن دعوت می شود.

 

سوالی که برای من پیش آمد و درخور توجه بود و برای کشف آن از دید خود تلاش کردم و در نقد و تحلیلی که به نوشته ی دکتر قاسم کبیری مترجم کتاب ،چیزی از آن موضوع ندیدم این بود : چرا جشن بالماسکه ؟ 

مثلا چرا جشن کریسمس نه ؟ یا هر جشن دیگری ؟ 

 

تاکید روی واژه ی ماسک (نقاب) می تواند دلایل مختلفی داشته باشد . 

 

مثلا اینکه از نظر من گرگ بیابان از آنجایی که در جامعه ای زندگی می کند که افراد هزاران نقاب دارند و در هر لحظه نقابی عوض می کنند ، پس مجبور است ، آن ها را با نقاب هایشان بپذیرد .

زیرا عریان بودن روح و روان افراد می تواند زندگی را دردناک کند . 

 

همینطور ماسک های مختلفی که در یک جشن بالماسکه به چشم می خورد هاری را یاری می کند تا درک کند دنیای درونی اش دنیای دو بُعدی گرگی انسانی نیست و به کشف بعد های دیگر روحش نائل آید و به خودشناسی بالاتری دست پیدا کند .

 

هاری باید بداند که در این دنیا تنها نیست و انسان های دیگری هستند که تک بعدی نیستند  و روحشان از چندین و چند روح تشکیل شده است . 

 

دوست دارم با شهامت نظریه ی خودم را در مورد این جشن بگویم . 

از نظر من این جشن با آن عظمت و آن همه گوناگونی و تنوع در اصل می تواند درون گرگ بیابان را برای هاری و همینطور مخاطب به نمایش گذاشته باشد و چه نمایشی بهتر از این برای خودشناسی؟

 

و اما فضا در جشن بالماسکه به شدت جادویی و متفاوت و پیچیده است. 

 

ابتدا هاری لذتی از این جشن نمی برد ولی هرمینه باز هم به کمک او می آید. هاری با دختران زیبا شروع به رقص می کند و این کار تا صبح ادامه پیدا می کند . صبح آخرین کسانی که از جشن خارج می شوند هاری و هرمینه و پابلو هستند که به خانه ی پابلو هدایت می شوند .  

 

در آنجا پابلو پیشنهاد می دهد پس از مصرف مواد (سیگاری که گویا دست ساز پابلو است) کمی استراحت کنند تا آن ها را به تماشاخانه ی جادویی ببرد . 

 

قسمت سوم کتاب از تماشاخانه ی جادو آغاز می شود .

 

قسمت ۳): (خودشناسی)

تماشاخانه ی جادو از هزاران اتاق تشکیل شده است .هاری اجازه دارد وارد هر اتاقی که برایش جالب تر است وارد شود . اتاق ها با عنوان های جادویی بر لوح های درخشان حک شده اند . 

 

اتاق هایی که به ترتیب هاری وارد می شود هر کدام نکته ای به او متذکر می شوند که برای خودشناسی واقعی نیاز است .

اولین اتاق جایی است که هاری با یک دوست قدیمی درون جنگی هستند که برای کاهش جمعیت و از بین بردن ماشین ها به راحتی آدم ها را با تنفگ می کشند و کشتن همانند تفریحی است که هیچ عذاب وجدانی در پی ندارد . 

 

روح زخم خورده ی هاری از جنگ در این اتاق بازنگری می شود . 

 

در اتاق بعدی یک جادوگر در حال بازی شطرنجی است و از هاری می خواهد مهره هایش را هر طور دوست دارد بچیند و بازی کند . 

این اتاق به هاری می آموزد که هر کسی بی نهایت مهره در دست دارد و همینطور بی نهایت حق انتخاب و چیدن این مهر ها برای بازی و در اصل پیش بردن زندگی . 

مهره ها هم شامل اطرافیانمان و هم شامل بعدهای مختلف روحی خودمان است و زندگی چیزی بیشتر از یک بازی شطرنج نیست . 

 

اتاق بعدی اتاق بسیار دردناکی است که در آن طبیعت انسانی با رام کردن خوی گرگی این بعد را شکنجه می کند و بعد در این سیرک صحنه عوض می شود و گرگ در حال رام کردن و شکنجه ی انسان است . 

انسان گرگ را مجبور کرده دست بر گردن یک خرگوش و یک بره همچون دوست با آن ها رفتار کند و به جای گوشت شکلات بخورد و در مقابل گرگ در نوبت خود بر کمر انسان سوار می شود و او را مجبور می کند خرگوش و بره را با دندان بدرد و خون آن ها را بنوشد . 

این اتاق فضای دردناک و وحشتناکی دارد اما هاری باید با این واقعیت روبرو شود و همینطور یاد بگیرد این دو بعد را چطور درون خود حفظ کند . 

 

اتاق بعدی حس خوبی دارد و هاری به سن پانزده سالگی برمی گردد و تمام معشوقه هایش را می بیند . 

اما نهایتا به یاد هرمینه می افتد و دوست دارد تمام این مهره ها را طوری بچیند که هرمینه در هسته و مرکز آن باشد . 

و اینجاست که عشق به هرمینه اتفاق می افتد . 

 

اما در آخرین اتاق هرمینه و پابلو با هم خوابیده اند . 

هاری میخواهد مهره ها را طور دیگری بچیند اما مهره ها تبدیل به چاقو می شوند و او چاقو را در قلب هرمینه فرو می کند . ( کشتن هرمینه با چاقو در آن فضای جادویی باعث شد به یاد تصویری از کتاب بوف کور بیافتم) 

 

موتسارت حاضر می شود سخنانی بین او و هاری رد و بدل میشود . ناگهان موتسارت تبدیل به پابلو و هرمینه تبدیل به مهره ی کوچکی در دستان پابلو می شود . 

 

جملات زیبا و آموزنده ای از زبان موتسارت- پابلو خطاب به هاری در این قسمت رمان بیان می شود . 

 

هاری تصمیم می گیرد زندگی را با تمام سختی ها و دردناکی اش ادامه دهد به امید روزی که یاد بگیرد مهره هایش را چطور بچیند .

 

و در این قسمت است که می بینیم تماشاخانه مثل ماشین زمان به درون هاری سفر کرد و هاری را به خودشناسی واقعی پس از سقوط های مکرر نائل کرد . 

صحنه های دردناک در کنار صحنه های لطیف و زیبا در این تماشاخانه به منِ مخاطب و به هاری هالرِ گرگ بیابانی یاد داد زندگی مملو از همین تصاویر است و مهرها در اختیار ماست تا آن طور که شایسته است بچینیمشان و بازی کنیم .


(بلندی های بادگیر )نام رمانی از امیلی برونته نویسنده انگلیسی است که چندی پیش مطلب کوتاهی درباره اش نوشتم .

و در آن به خودم قول دادم در اولین فرصت این رمان معروف را بخوانم .

خوشحالم از اینکه هم به قولم عمل کردم و هم این رمان بی نظیر را مطالعه کردم .

با توجه به بیوگرافی کوتاهی که از این نویسنده مطالعه کرده بودم در مسیر داستان و شخصیت پردازی ها و توصیف طبیعت به نظر می رسید آنچه امیلی در زندگی شخصی با آن در ارتباط بوده در داستانش تاثیر داشته است .

شخصیت *جوزف که فردی خشک ِ مقدس است، شاید تجربه ی شخصی امیلی از رفتارهای سخت گیرانه ی پدرش که کشیش بوده ،باشد و همینطور *هینلی، برادر ِ*کاترین شخصیت دیگر داستان که بعد از مرگ همسرش دچار افسردگی شدید می شود و به مصرف بیش از حد مشروب و همچنین به قمار روی می آورد که نهایتا باعث مرگ زود هنگام او می شود، اشاره ای به زندگی برادر امیلی دارد . 

طبیعت بی نظیری که در بلندیهای بادگیر خلق می شود و در تمام طول داستان خواننده را در آن فضا قرار می دهد ،از طبیعتی که امیلی و برادر و خواهرانش در آنجا بازی کرده اند و قوه ی تخیل شان پرورش یافته ،بی نصیب نمانده است . طبیعت در روایت این داستان نکته ای نیست که نادیده گرفته شود بلکه به اندازه ی اصلی ترین کارکترها مهم و قابل توجه است . 

بلندیهای بادگیر با محوریت عشق از رمانتیک ترین رمان های تاریخ ادبیات انگلیس است تا جایی که جمله ای از این کتاب در نظر سنجی انجام شده ،به عنوان عاشقانه ترین جمله ی ادبی انتخاب شد . 

((روح از هر چه ساخته شده باشد ، جنس روح او و من از یک جنس است )) 

 

عشق هسته ی اصلی و مرکزی این داستان است و در نتیجه ی این عشق پرشور و قدرتمند احساس های دیگری زاده می شوند که انتقام ، نفرت ، ترس ، گذشت ،جسارت و از آن جمله اند .

 

روایت داستان با زبان ادبی بازگو می شود و راوی در ابتدا و انتهای داستان از زبان آقای *لاکوود که در اصل به عنوان مهمان و مستاجر در بیرون ماجراهای خانواده ی ارنشاو و کلینتون قرار دارد و از آنچه تا کنون اتفاق افتاده خبر ندارد ،پس نیاز به راوی و دانای کلِ دیگری است که ماجرا را بدون کم و کاست برای خواننده و همچنین برای آقای لاکوود تعریف کند .آلن دین کلفت خانوادگی و با احساس ، که اتفاقا در هر دو خانه هم خدمت کرده است وارد داستان شده و آن را بی کم و کاست تعریف می کند و آنقدر خوب از پس آن بر می آید که مخاطب در تمام طول داستان حضور آلن دین را نه تنها احساس می کند بلکه صدای این زن تمام مدت در گوش خواننده است .

 

داستان در فضای خانه ای سرد با شخصیت هایی که گویا سردی خانه را چندین برابر می کنند آغاز می شود و لاکوود در اولین شب اقامتش در این خانه، که به جبر هوای بسیار نامناسب بیرون مجبور به ماندن شده است با معمایی درگیر می شود که کاترین ارنشاو، کاترین لینتون و کاترین هیتکلیف (نامهایی که بر روی چوب یک تخت هک شده اند ) چه کسانی هستند ؟ 

و البته اتفاق غیر قابل پیش بینی دیگر که خواننده را غافلگیر می کند ، حضور روحی است که ملتمسانه می خواهد از طریق پنجره وارد اتاق شود . روح کاترین چندین بار در رمان ظاهر می شودو هر بار احساسی در مخاطب به وجود می آورد. 

در نهایت روز بعد که آقای لاکوود به خانه ی خود مراجعت می کند و داستان از زبان آلنی دین آغاز می شود و آلنی که آدم قابل اعتمادی است وقایع را تعریف می کند .

روایت مربوط به دوره ای است که ازدواج ها در سنین پایین و همچنین مرگهای زود هنگام رخ می دهد که می توان به عنوان دو نشانه از رمانتیک بودن داستان در نظر گرفت .

داستان مربوط به دو خانواده ی متفاوت است .خانواده ی ارنشاو که از لحاظ نوع تربیت در سطح پایین تری هستند و در مقابل خانواده لینتون که از سطح تربیتی و همین طور موقعیت اقتصادی بالاتری برخوردارند.

هیتکیف پسر بچه ی کولی که توسط پدر خانواده ی ارنشاو در حالی که در خیابان رها شده بود پیدا و به خانه آورده می شود و در کنار کاترین و هینلی بزرگ می شود و در این مدت بسیار مورد آزار هینلی و مورد لطف کاترین است که در مورد هینلی منجر به تنفر و حس انتقام شدید و در مورد کاترین به عشقی سوزان تبدیل می شود . 

کاترین هم متقابلا دچار چنین عشقی شده است ولی با توجه به آنچه عقلش حکم می کند و با نادیده گرفتن احساسش با ادگارد پسر خانواده ی لینتون ازدواج می کند و از آن پس تمام اتفاقات داستان زنجیر وار خلق می شوند .

 

داستان آنچنان جذاب و دلچسب پیش می رود که کنار گذاشتن کتاب برای مدت طولانی غیر ممکن است . 

امیدوارم دوستانی که کتاب را مطالعه نکرده اند با این متن ترغیب شوند و از خواندن این رمان لذت ببرند . 

 

جملات زیبایی از این کتاب را اینجا بخوانید .


قفسه ی کتاباش خیلی نامرتب بود. داشتم به این فکر می کردم که چرا امکانات، طبق لیاقت آدما نیس مثلا همین آدم با این کتاب خونه ی خونگی درجه یک به نظر من لیاقت این کتابا رو نداره .

لباتونو گاز نگیرین! مگه دارم دروغ میگم ؟

که البته دروغ نگفتنمم توجیه خودشو داره. اینکه الان اون آدم کنارم نیس وگرنه هنوز به اون درجه از انسانیت نرسیدم که این حرفا رو جلوی روش بزنم.

 اصلا قضاوت رو میذارم به عهده ی شما .روبروی من یه کتاب خونه ست توی یه اتاق پنج در هشت ، قفسه هاش با ام دی اف درجه یک ِبراق ،به رنگ قهوه ای سوخته اس که البته با یه بند انگشت گردو خاک پوشیده شده . قشنگ تر از اون قالب کتاب خونه اس که به شکل دایره ساخته شده . یه دایره ی بزرگ که با شیشه های برش داده شده ی شفاف محافظت میشه.

 حول وحوش هزار و خرده ای کتاب توی قفسه به صورت نامنظم چیده شده .کتابا نه تنها طبق اصول مشخصی طبقه بندی نشدن ،خیلیم نامرتبن .بعضی به صورت عمودی و تعدادی شونم افقی چیده شدن .

چارپایه ای کنار کتاب خونه اس میرم روش و شروع به وارسی کتابا میکنم اسم بعضی از کتابا واسم آشناس و بعضیاشونو خوندم. 

 مثلا این یکی

 " موش ها و آدم ها " نوشته ی

 جان اشتاین بک ،

از نویسنده های آمریکایی .یه کتاب کم حجم با متن خیلی روان و یه داستان عالی .اصلا چرا نباید کتابا رو بر اساس ملیت شون طبقه بندی بکنه .این

 می تونه یه روش خوب باشه .

"پیرمرد و دریا" از ارنست همینگوری 

  " بر باد رفته" از مارگارت میچل

  "ناتور دشت" ،نوشته ی سالینجر

"سپید دندان " اثر جک لندن 

 می تونن توی لیست کتابای آمریکایی قرار بگیرن .

یا این رمانای ایرانی خیلی خوب که من به شخصه اگه صاحب این کتابخانه بودم ترجیح میدادم توی یه گروه قرارشون بدم البته درصورتی که اینقد تنبل و احمق باشم که کتابارو با شماره نشونه گذاری نکرده باشم .سعی میکنم با همین فکر رمانای ایرانی رو پیدا کنم. 

"بوف کورِ "صادق هدایت 

"سمفونی مردگان" از عباس معروفی 

"آتش بدون دود"ِ نادر ابراهیمی 

"سنگ صبور و تنگسیر" از صادق چوبک

"دایی جان ناپلئون" از ایرج پزشکزاد 

"جای خالی سلوچ" اثر محمود دولت آبادی 

 که اتفاقا عاشق این چن تا کتابم ،اینا رو میشه کنار کتابای دیگه ای که مال کشور خودمونه بچینیم . 

 

الان چشمم به

 "ماجرای سگی در شب افتاد"، به نویسندگی مارک هادون 

 "به دور از مردم شوریده" از توماس هاردی ،

"درک یک پایان" از جولیان بارنز ،

 همین طور "دنیای قشنگ نو" به نویسندگی آلدوس هاکسلی

 " سالار مگس ها از ویلیام گلدینگ 

و" صخره ی برایتون از گراهام گرین

 همینطور

" جلال و قدرت" ِگراهام گرین

 

کتابایی هستن که باید توی لیست رمانای انگلیسی باشن .

 

مشغول جا به جا کردن کتابا و غر غر کردنم که دوستم با دو تا فنجون چای و چن تا ویفر موزی که توی یه بشقاب کوچیک چینی گذاشته میاد کنارم و با چشای گرد شده ش بهم زل می زنه . 

+راضیه داری چیکار میکنی ؟ داشتی به کی میگفتی شه ی بی لیاقت ؟ 

دست و پامو گم می کنم و در حالی که نزدیکه از روی چهارپایه بیوفتم میگم : 

- تو کی اومدی ؟ مامانت گفت رفتی بیرون . من داشتم کتابا رو بَه دستت درد نکنه هوس چایی و کیک کرده بودم .

+کیک نداشتیم، ویفر آوردم .

-آره خب منظورم همونه .گفتم تا میای یه نگاهی به کتابا بندازم و کنار هم بچینمشون . 

+ آها پس منظورت از شه

-خودمو می گفتم که اگه اینقد توی پول خرج کردن شه نبودم الان یه کتابخانه مثل تو داشتم .

از روی چهارپایه پریدم پایین و روی کاناپه ای که روبروی قفسه ی کتابا بود نشستم .

-زودتر اون چایی رو بیار و خودتم کنارم بشین که کلی حرف دارم که باهات بزنم .

دوستم یه قدم به طرف کاناپه بر میداره و من بدون مقدمه شروع می کنم به حرف زدن در مورد نجمه و کتابخانه ی شخصیشون و اینکه چقدر خوب کتاب هاشو شماره گذاری کرده وکلی تعریف دیگه .

+این بار دیگه مطمئن شدم که منظورت از شه

باز می پرم وسط حرفشو با دست پاچگی

ادامه میدم : 

- عزیز من ناراحت نشو دیگه . آخه واقعا کارت خیلی لج دربیاره . این همه کتاب درجه یک داری آخه لامصب کتاب که نمی خونی ،حداقل اگه کتابا رو برای تزئینم میخوای باید بهشون سروسامون بدی .

حالام به جای لج کردن عصرونه ت رو بخور و کمک کن تا مرتب شون کنیم .

 

زُل می زنه توو چشام و دنبال یه جمله یا یه کلمه می گرده که جوابم و بده که این فرصتم ازش میگیرم و با یه چشمک و عجقم و عجیجم گفتن مسئله رو ختم به خیر می کنم .

 

چهارپایه را می کشم طرف دیگه ی کتابخانه و این بار با کمک دوستم کتابا رو بهم می زنیم و روی همون روالی که من موقتا پیشنهاد داده بودم پیش میریم .

 

"دور دنیا در هشتاد روز " اثر ژول ورن 

"بابا گوریو "از بااک 

"گوژپشت نوتردام " و " بینوایان "اثر ویکتور هوگو

"خدایان تشنه اند" نوشته ی آناتول فرانس 

"افسانه ی سیزیف" و "بیگانه"اثر آلبر کامو 

"تهوع" کتاب ژان پل سارتر 

"دوستش داشتم " اثر آنا گاوالدا 

کتابایی هستند که توی قسمت کتابای فرانسوی قرار می گیرن . 

موقع چیدن این قسمت کلی ذوق مرگ میشم و با افاده میگم:

- از همین چن تا کتاب که چیدیم من سه تاشو خوندم .

که البته با قیافه ی پوکری مواجه میشم که انگار داره با زبون بی زبونی میگه:

+ چشمم روشن . خوب که چی ؟ حالا میگی چیکار کنم ؟ بشکنم و بالا بندازم ؟ باشه تو اهل فرهنگ و ادب ، ما شه ی بی ادب . 

البته دقیقا نمی دونم کدومش و توی دلش گفت ولی چیزی که پیداس باید یه کم از وراجیام کمتر کنم که حداقل رفتار ظاهریم نشون بده کتابایی که خوندم تاثیر مثبتم روم داشتن . 

 

به محض این که میخوام حالت یه فرهیخته رو به خودم بگیرم ،چشمم به کتاب " سرزمین گوجه های سبز " اثر هرتا مولر می افته . ذوق زده کتابو می گیرم توی دستم و همین طور که برگه ها رو رد می کنم یه هسته ی آلوچه از وسط کتاب بیرون می افته . 

- راضیه آروم باش .نفس عمیق بکش دختر . لازم نیس تیکه بندازی . فقط یه هسته ی .

+ چت شد ؟ 

- هیچی بلاخره یه نشونه گذاری توی کتابات دیدم . 

+ جدی ؟ (با قیافه ی حق به جانب ) خوب آره اونقدرام که تو میگی شه

 

- نه من کی باشم که بهت بگم شه ؟ 

تو خدای خلاقیتی . کی به ذهنش میرسه کتاب سرزمین گوجه های سبز و با هسته ی آلوچه نشونه گذاری کنه ؟ 

+ زبونتو مار بزنه الهی .

-اون کتابا رو بده به من . 

"سیذارتا "، "گرگ بیابان" ،"دمیان" این سه تا از آثار هرمان هسه هستن . 

 

کتابای گونترگراس رو هم کنار هم بذاریم 

"طبل حلبی " ، "موش و گربه " ، "سالهای سگی" 

 

"عقاید یک دلقک "و "سیمای زنی در جمع " از آثار هانریش بل رو توی قسمت کتابای آلمانی میذاریم .

 

 

جو بینمون یه کم سنگین شده و من از اینکه جلوی زبون مار زدمو نتونستم بگیرم پشیمونم . فرشته ی شونه ی راستم داره با یه پر گردو خاک روی شونمو پاک میکنه و میگه :

* عجیجم ! عجقم! قلبونت بِلَم !

اینقد اطرافیانت رو آزرده نکن . فک کردی کی چی ؟ همه باید مثل تو فکر کنن ؟ 

 

فرشته ی شونه ی چپم میپره وسط حرف سمت راستیه و با ذوق میگه : *جوون بازم سوژه . خاکی که روی کتاب "خاک بکر " اثر ایوان تورگنیف نشسته مطمئنم که فابریک فابریکه ،حتما از خاکیه که توی انشارات روش نشسته .

 

انگشتم و روی جلد کتاب چنان محکم می کشم که تلافی اینکه قراره تیکه نندازم رو دربیاره . 

میگم :‌ 

+"ابله " و اینبار دوستم شروع میکنه به ت دادن چهارپایه 

- ابله خودتی ! دیوونه م کردی . اگه قراره مثل تو کتاب خوان باشم میخوام صدسال سیاه

+ دیوونه میگم کتاب "ابله " نوشته ی داستایوسفکی رو بده تا بذارم کنار 

"جنایات و مکافات " 

"تسخیرشدگان " 

یادداشت های زیرزمینی" و

"برادران کارامازوف" 

تا قسمت رمان های روسی رو کامل کنیم . 

 

حس میکنم اگه دوستم قرارباشه یه اسم برای امروز و این لحظه ها بذاره ،به خودش زحمت نمیده و با یه کپی برداری راحت و با حالت غمگین میگه : 

+ اینم از بعداز ظهر سگی من که با این .

با صدای بلند افکارش رو به هم میزنم و میگم : 

- "آدم کش کور " 

میگه : 

+ دقیقا . با این آدم کش کور دارم وقت میگذرونم . 

میزنم زیر خنده و میگم : 

- چرت نگو ! کتاب "آدم کش کور " 

و کتاب "سرگذشت ندیمه " که از آثار مارگارت اتوود هستن رو بده تا بذارم کنار کتابای کانادایی . 

 

اصلا امروز عجیب شانس باهام یار شده که بتونم چن دقیقه یه بار یکی بزنم تو برجک این بدبخت . 

 

 + راضیه ! 

- جونم 

+ "همیشه برایم بمان" ! 

با تعجب بهش خیره میشم و بعد از روی شرم سرمو میندازم پایین . 

آخه آدم اینقدر مظلوم ؟ بعد اون همه تیکه که بهش انداختم بازم میخواد که من باهاش . 

+ بیا بذارش کنار 

"بازمانده ی روز " و 

" تسلی ناپذیر "‌ 

 اینا از آثار کازئو ایشی گورو نویسنده ی ژاپنیه 

یه لحظه خودمو جمع و جور میکنم و بغضم رو قورت میدم و برای اینکه متوجه نشه که چه اشتباه احمقانه ای کردم با نیشخندی میگم : 

- بَه یه کلمه هم از مادر عروس بشنویم .

 

+ حیف که خونه ام مهمونی ! 

 

بیا " صد سال تنهایی" و "پاییز پدر سالار " و عشق سالهای وبا " رو بذار تو قسمت رمانای آمریکای لاتین 

از روی چهار پایه میپرم پایین و میگیرمش توی بغلم و میگم : 

- چشم ! عشقول من ! اینم از آثار گابریل گارسیا مارکز 

 

بقیه ی کتابا هم زحمتش میمونه واسه خودت . چون کمر من کم کم داره نصف میشه . 

حرفایی که بهت زدمو به بزرگی خودت ببخش یا اگه نمیخوای ببخشی بذار به حساب این که کتابخانه ت رو منظم کردم . والا . دوست مثل من کم پیدا میشه . 

ویفری که توی بشقاب مونده بود رو یهو گذاشتم توی دهنم و با دهن پر و چشایی که داشت از حدقه بیرون میزد ازش خداحافظی کردم .


پیش نوشت :

متنی که با عنوان (تهوع از نگاه من ) نوشتم ،تنها برداشت و نظر من پس از خواندن این رمان است و مطلبی که دوست دارم عنوان کنم این است که در اولین فرصت این کتاب را برای درک بهتر باز می خوانم و امیدوارم به درک عمیق تری به غیر از آن چیزی که امروز یادداشت کردم برسم و به ویرایش این نوشته اقدام کنم . قطعا این اتفاق نقطه ی عطفی خواهد بود .

 

کتاب تهوع اثر "ژان پل سارتر و ترجمه ی "امیر جلال الدین اعلم ، رمانی با درونمایه ی فلسفی است . شصت و دو صفحه ی نخست کتاب شرحی بر تهوع است که با زبانی غنی و البته کمی پیچیده بیان شده است . داستان به صورت نوشته های دفتر خاطرات ، به قلم در آمده است .راوی و قهرمان داستان آنتوان روکاتین (اول شخص مفرد )در شهر بوویل تنها زندگی می کند و در حال انجام کار پژوهشی تاریخی در مورد شخصیتی به نام "مارکی دو روبلن " از شخصیت های معروف قرن هجدهم فرانسه و نگاشتن کتابی در این مورد است.

 

آنتوان روکاتین در طی روایت داستان که بیشتر شبیه به گزارش و توصیف لحظات و احساساتی که درگیر آن است ،خواننده را با خود همراه می کند همان طور که اشاره شد رمان با افکار فلسفی و البته پیچیده بر خطی صاف و تا حدودی می توان گفت با فراز و فرود نامحسوسی پیش می رود که اتفاقا با دقت در این مورد پی به مهارت نویسندگی می بریم، چرا که روکاتین جوان سی ساله ای است که غیر از مطالعه در مورد مارکی دوروبلن کار و فعالیت دیگری ندارد و این بیکار بودن خود دلیل محکمی بر خنثی بودن روایت داستان است .

از نظر من اگر خواننده تا نیمه ی کتاب پیش برود حتما آنرا به پایان می رساند زیرا احساسی که من در این کتاب داشتم این بود که از صفحه ی صد و نود پنج و یا همین حدود به بعد روایت جذاب تر می شود .

 

روکانتن با تفکر عمیق روی کلمه ی ( وجود ) که نقش بسیار مهمی در اصل حال و روایت داستان دارد به حالتها و تجربه های حسی و درک متفاوتی از اطراف خود رسیده است که اصلا دلنشین نیست .تا جایی که اشیاء از نظر روکانتن به آن دلیل که *وجود دارند احساس عجیبی همراه با تهوع در او ایجاد میکنند . وجود خیلی عمیق تر از کلمه ایست که

می بینیم ،می شنویم ومی نویسیم . روکانتن به این مطلب رسیده است که تمام آنچه وجود دارد فقط به دلیل آن است که وجود داشته باشد نه چیز دیگری و این دقیقا چیزی است که روکانتن را کم کم به * پوچی می رساند . اما عمده ی آنچه در این کتاب نگارش شده است بر حول کلمه ی وجود از نگاه فلسفیِ نویسنده است . این کلمه در صفحات بسیاری تکرار شده است اما آنقدر به جا و درست به کار برده شده که باعث ددگی نمی شود و بالعکس باعث می شود خواننده روی این واژه حساس شود و برای درک آنچه بیان می شود تفکر کند ،حتی بعضی جملات را بارها بخواند و در ذهن به هر شکلی تداعی کند تا بتواند آنرا درک کند . رمان تهوع رمانی است که خواننده ی علاقمند را با

خود می کشاند و حتی اگر بعضا خواننده احساس سردرگمی کرد ، با خودش می گوید من باید از این جمله، از این تصویر،و در نهایت از این داستان سر در بیاورم . 

وجود از نظر نویسنده یعنی آنچه در اطراف ماست، اعم از انسان، حیوان، درختان و گیاهان، دریا و هر چیزی به استثنای موسیقی ،فقط وجود دارند که باشند ، ادامه بدهند و هیچ هدفی در پس این موجودیت نیست چون درک می کند که این ها اگر نبودند هم چیزی از جهان کم نمیشد .چون وقتی نبودند ما هم به نبودنشان عادت داشتیم و کمبودی حس نمی کردیم . شاید خود ما هم بارها به این موضوع فکر کرده باشیم که چرا اصلا به وجود آمدیم ؟ و بعد به این فکر می کنیم که اگر به وجود نمی آمدیم قطعا تغییری در آنچه در هستی است ایجاد نمی شد .

آنچه به غیر از رسیدن به این مرحله از درک ،نویسنده را بیشتر عذاب می دهد وجود تمام آدمهای اطرافش است که می خورند ،می خوابند زندگی می کنند ، بی آنکه درکی از وجود داشته باشند و هیچ چیزی آنطور که از نگاه روکاتین مهم و حائز اهمیت است ( همان وجود ) را درک نمیکنند و بی تفاوت ادامه می دهند . روکانتن آن ها را رجاله می نامد.

 

تهوع اولین بار زمانی به وجود می آید که در ساحل دریا روکانتن سنگ ریزه ای را به قصد پرتاب کردن در آب برمی دارد و ناگهان احساس عجیبی تمام وجودش را می گیرد طوری که سریع سنگ را رها می کند و از آن پس چندین بار در لمس اشیائی مانند تکه ای رومه ، نشستن روی مبل و یا در لمس تنش با لباس دچار آن حالت که تهوع می نامد می شود و کم کم به این درک می رسد که این اشیاء هستند که به علت وجود داشتن آن احساس دردناک را از خودشان به پوست و وجود روکانتن منتقل می کنند و حتی گاهی اوضاع از این هم وخیم تر می شود که این اندیشه های سخت از طریق دیدن و یا حالتی به مراتب بدتر از آن از پشت سر ،به درونش راه پیدا می کنند . 

صفحه ی دویست و یک کتاب روکانتن بعد از خرید رومه ای با تیتر خبری تلخ روبرو می شود .قتل دختر کوچکی به نام لوسین توسط قاتلی که کودک را بی سیرت کرده و پس از به قتل رساندن دختر بچه ،فرار کرده است .حدود سه صفحه از رمان، حالت های روحی تاثیر گذاری که روکانتن پس از خواندن این خبر برایش پیش می آید ،چنان با مهارت به نگارش در آمده که مخاطب همراه با نویسنده و گاها همراه قاتل شروع به دویدن می کند .کلمات چنان درست و بی وقفه کنار هم چیده شده اند که انگار دارند با حالتی استرس زا و البته درک عمیق کلمه ی وجود ، می دوند و ناگهان با این جمله ماجرای این روز تمام می شود: (این حدت است . )

خواننده ماجرا و دست نوشته ی روز بعد را با کمال تعجب در یک جمله ی کوتاه ولی بسیار عمیق می خواند : سه شنبه : (هیچ . وجود داشتم .)

این جمله ی کوتاه که پس از چندین صفحه ی نفس گیر آمده است به همان اندازه عمیق و حائز اهمیت است ،زیرا در این جاست که راوی پس از تجربه ی تهوع و نگاه متفاوت به زندگی و کشف وجود ،به موجود بودن خود اقرار می کند و گویی کل روز دوشنبه را با اقرار به این مطلب می گذراند .

نگاه متفاوتی که این کتاب به زندگیدارد و همچنین تصاویر متفاوت و تشبیهات خاصی که نویسنده از نگاه خود با خواننده در میان می گذارد بسیار خاص و صد البته پیچیده است و در روند پیشرفت داستان مخاطب علاقمند را ترغیب می کند که بارها با خود بگوید : برای درک بهتر این کتاب حاضرم بار دیگر آن را بخوانم . 

روکانتن وقتی به یک باره تصمیم می گیرد کار پژوهشی و نوشتن کتابش را کنار بگذارد و پس از دیدار کوتاهی که با دوست و معشوقه ی قدیمی اش " آنی" در پاریس دارد، به مرحله ی *پوچی می رسد . 

دیدار آنی که تنها نقطه ی روشن و امید بخش روکانتن به حساب می آید در حدود بیست و هفت صفحه از کتاب را در بر می گیردکه شامل جملات بسیار تاثیر گذارو قابل تأمل است و احساسات مشترکی که آن دو هر چند دور از هم و با گذشت چندین سال تجربه کرده اند، بسیار زیباست .

 اما با جدایی آن دو البته به درخواست آنی و از دست رفتن همان اشعه ی کوچک نور ، روکانتن به حیاتی که به خاطر هیچ و پوچ به او داده شده است می اندیشد و با فکر آن که باز باید به بوویل و به تنهایی خودش برگردد غمگین می شود . 

(در بحبوحه ی شدیدترین ترس ها و تهوع هایم ،به آنی امید بسته بودم که نجاتم بدهد .گذشته ام مرده است ،مارکی دورولبون مرده است .آنی فقط برای این برگشت تا همه ی امید را از من بگیرد .توی این کوچه باغ سفید تنها هستم .تنها و آزاد .ولی این آزادی یک خرده به مرگ می ماند .) /تهوع ،ص ۲۸۰  

 

روکانتن تصمیم می گیرد که به بوویل رفته و پس از انجام کارهای نیمه تمام به پاریس بیاید و زندگی را ادامه دهد .در بوویل وقتی در کافه ی همیشگی آهنگ مورد علاقه ی خود را دو بار متمادی و برای آخرین بار گوش می دهد نیرویی متفاوت و احساس خوشایندی بعد از تحمل سختی ها ، درک می کند . نیرویی که پس از سیر و سلوکی دردناک به کمک روکانتن می آید.

  موسیقی تنها موردی که هیچ وقت در زمره ی * وجود قرار نگرفت ، حالا برای ادامه ی زندگی معجزه می کند و روکانتن پس از مرحله ی پوچی به * آگاهی می رسد و تصمیم می گیرد در پاریس به نوشتن رمان هایی بپردازد که مانند نت های موسیقی خاصیت وجود را نداشته باشند ولی برای همیشه بمانند و آیندگان با خواندن آنها به نویسنده آن فکر کنند .

 

پاراگراف های زیبایی از رمان تهوع : 

 

۱) چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال خودکشی به سرم زد

تنها چیزی که جلویم راگرفت این بودکه من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود

 

 

 

۲) شاید فهمیدن چهره ی آدم برای خودش ناممکن باشد.

یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم.

کسانی که در جمع انسانها زندگی می کنند یاد گرفته اند که چطور خودشان را در آینه ببینند،به همان گونه که در نظر دوستانشان می نمایند.

من دوستی ندارم:آیا به این سبب گوشتم اینقدر است؟

 

 

 

۳) می‌دانم. می‌دانم که دیگر هرگز به چیزی یا کسی برخورد نخواهم کرد که احساس تندی را در من به وجود آورد. می‌دانی، شروع به دوست داشتن کسی کردن، اقدام مهمی است. باید نیرو، کنجکاوی، کوری داشت. حتی لحظه‌ای هست، در آغاز، که باید از پرتگاهی پایین پرید: اگر کسی بهش فکر کند، این کار را نخواهد کرد. می‌دانم که من دیگر هیچ‌وقت نخواهم پرید.

 

 

 

۴) به طرز مبهمی به این فکر می کردم که خودم را از سر راه بردارم تا دست کم یکی از هستی های زاید را نابود کنم.

اما مرگم هم زیادی بود. جنازه ام، خونم روی این سنگریزه ها، بین این گیاهان، ته این باغ با طراوت، زیادی بود. و استخوان هایم نیز، که سرانجام عاری از گوشت و مثل دندان تر و تمیز می شد، زیادی بود. 

من تا ابد زیادی بودم.

 

 

 

۵) همیشه متوجه این نکته بودم: من حق حیات نداشتم، همین طوری پدید آمده بود، مثل وجود یک سنگ، یک گیاه، یک میکروب.

زندگی ام همین طوری در هر جهتی می رویید. گاهی علائم مبهمی بهم می داد و گاهی هم جز وزوزی بیهوده چیزی احساس نمی کردم.

 

 

۶) کاش می‌توانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی می‌کنم. موفق می‌شوم، انگار کله ام پر از دود می‌شود، و باز از سر گرفته می‌شود، "دود… فکر نکنم… نمی‌خواهم فکر کنم… فکر می‌کنم که نمی‌خواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمی‌خواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است." پس هیچوقت تمامی ندارد؟!

 

 

 

۷) من میان این صداهای شادمان و عقلانی تنها هستم. همه ی این آدم ها وقتشان را سر این می گذرانند که آنچه در درونشان هست را توضیح دهند و با خوشحالی تصدیق کنند که عقایدشان یکی است ؟ آه که چقدر برایشان مهم است که همه با هم یک جور فکر کنند .

 


سوزش کمی توی دستم حس می کنم و شمارش مع شروع می شه . خب همه چی تموم شد خیلی استرس داشتم ولی الان به آرامشی رسیدم که هیچ وقت فکرشو نمی کردم . البته باید باهاتون روراس باشم شرایط خیلی عجیب غریبه .مثلا اینکه از جاذبه هیچ خبری نیس و واقعا کنترل کردن خودم توی این شرایط سخته .وقتی میخوام یه شی رو لمس کنم دستم ازش رد میشه و حتی نمی تونم گرمی یا سردیِ اون جسمو درک کنم .این اتفاقات منو دچار دلهره نمیکنه چون توی فیلما با این صحنه ها آشنا شدم فقط کافیه خودمو جم و جور کنم و زودتر به سمت هدفی که به خاطرش حاضر شدم همچین کاری رو بکنم ،برم . 

به هر حال نیاز بود برای حاضر شدن توی یه جشنواره ی انگلیسی و مصاحبه کردن با روح نویسندهایی که توی اون جشنواره ان ، منم بمیرم .ولی این یه نوع مرگ متفاوته یه مرگ موقت که به خواست خودم قلبم رو از کار می ندازن و بعد از گذشت نهایتا سه دقیقه با شُک دادن به قلبم دوباره اونو احیا می کنن و امیدوارم این مدت برای حرف زدن با چند نویسنده کافی باشه .احساس پرواز کردن و سبک شدن دارم .

فقط باید یادم باشه برای مصاحبه کردن حواسم به نوع حرف زدن و نوشتنم باشه .

باید حواسم به نوع حرف زدن و

باید حواسم به نوع .

باید حوا.

 

 

امروز ۱۶دسامبر است و اینجا موسسه ی "مرکز جین آستین " واقع در شهر" باث" در خیابان "گی " . هر سال جشنواره ی باشکوهی به نام جشنواره ی جین آستین در این مکان برگزار می شود . در همین ساعات نخست شاهد چهره های سرشناس ادبیات انگلیس هستیم . گویا این ادیبان حتی پس از مرگ هم آن تایم هستند. 

بر حسب ادب ابتدا با جین آستین که میزبان این جشنواره است صحبت کوتاهی خواهیم داشت . 

 

+سلام 

- سلام 

+من از کشور ایران به این جشنواره آمده ام تا مصاحبه ی کوتاهی با شما و دیگر نویسندگان حاضر در این جشنواره داشته باشم . 

- ممنونم بابت حضور شما . باعث افتخار هستید . 

+ لطفا در مورد آنچه دوست دارید ما بدانیم ، صحبت کنید . 

- من جین آستین هستم .متولد ۱۶دسامبر ۱۷۷۵ در استیونسن همپشر ، جنوب شرقی انگلستان . هفتمین فرزند یک کشیش . 

من از نوجوانی نوشتن رمان را آغاز کردم . در شش رمان درباره ی زندگی در اواخر قرن هفده و اوایل قرن هجده نوشتم و چهار تا از این کتاب ها در یک دوره ی چهار ساله منتشر شد.

(با لبخند ملیح و چشمانی که از شوق یاد آوری آن سالها برق می زند ادامه داد) 

من از نویسندگان فعال بودم که در نوشتن سرعت عمل بالایی داشتم . 

" عقل و احساس" " غرور و تعصب " "منسفیلد پارک"و "اِما" کتاب هایی بودند که در زمان حیاتم به چاپ رسیدند و دو کتاب دیگر پس از مرگم منتشر شدند و متاسفانه نوشته هایی از من که هیچ وقت کامل نشدند .

خوب فکر می کنم ۴۱ سال مدت زمان کمی برای زندگی باشد . 

(بعد از گفتن این جمله قطره ی اشکی از چشمهایش که تا چند لحظه ی پیش از شوق برق می زد ، افتاد . دوست داشتم آن را لمس کنم ولی .

جین آستین را با خاطرات گذشته اش تنها میگذارم . در شرایط خاصی که قرار گرفته ام سرعت عمل نقش مهمی برای زندگی آینده ام دارد ، از دست دادن لحظه ای بیشتر از آنکه پزشکان فوق تخصص قلب برایم در نظر گرفته اند ،مساوی است با مرگ دائمی . سوژه ی بعدی آقای "چار دیکنز" . )

 

به سمت ایشان که در حال گپ زدن با دوستان دیگر هستند می روم البته ناگفته نماند که روح بودن کمک زیادی می کند تا در طی مسافت زمان کمتری به هدر برود و من از این بابت خوشحالم .) 

 

+روز بخیر ، می توانم چند کلمه ای با شما صحبت کنم . 

- اوه البته ! لطفا قبل از آن خودتان را معرفی کنید . 

+ من "راضیه هستم از کشور "ایران "

-بسیار خوب . بفرمایید 

+ سوال خاصی از جانب من طرح نمی شود ، بیشتر مایلم خودتان آنچه قابل اهمیت تر می دانید بیان کنید . 

- من" چار جان هوفام دیکنز " هستم برجسته ترین رمان نویس انگلیسی عصر ویکتوریا و یک فعال اجتماعی توانمند (( البته حمل بر خودستایی نباشد)) 

 

(بعد از گفتن این جمله با صدای بلندی می خندد و اطرافیان هم با او همراهی می کنند . ناگهان سرفه هایی باعث توقف خنده می شود و خوشبختانه کمک بزرگی به من تا از اتلاف وقت جلوگیری شود )

+لطفا از آثار باارزشتان بگویید .

(شاید همان کلمات جمله ی اول "برجسته ترین رمان نویس " باعث شد در انتخاب کلماتم دقت بیشتری کنم و از ترکیب " آثار باارزشتان" استفاده کنم .) 

- بله حتما !

"یادداشت های پیکویک ، الیورتویست ،سرود کریسمس ،دیوید کاپرفیلد ، خانه ی غمزده ، دوران مشقت ، دوریت کوچک ، داستان دو شهر ، آرزوهای بزرگ و . 

فکر کنم در لیست اسامی رمان های برتر که در حال یاد گیری آن هستی کتاب الیورتویست نام برده شده .درست است ؟ 

(من متعجب از این غیب گویی ،صحبت ایشان را تائید کرده و اجازه ی مرخصی میخواهم . اتلاف وقت به منزله ی مرگ دائمی ِ من است .)

 

(ویرجینا وولف چهره ی سرشناس دیگر این جشنواره است که البته این چهره ها را من قبل از مرگ موقتم از طریق سرچ در گوگل دیدم و به خاطر سپردم . در مورد مرگ ویرجینا هم این موضوع را میدانم که در سال ۱۹۴۱ به خواست خودش به زندگی پایان داد ولی زندگی شخصی هیچ هنرمندی نباید سایه ای روی آثارش داشته باشد .)  

 

+سلام خانم ویرجینیا از دیدارتان خرسندم .لطف کنید چند جمله از خودتان برای علاقمندان ادبیات در کشور ایران ، به منظور آشنایی بیشتر ، بفرمایید . 

- اوه ! با کمال میل 

من در سال ۱۸۸۲ در لندن به دنیا آمدم و از جوانی دیدگاههای ادبیَم متمایل به شیوه های بدیع نویسندگانی چون جیمز جویس ،هنری جیمز و مارسل پروست بود .

معروف ترین اثر من "خانم دَلوی* dalloway است و ( کمی مکث میکند ) و فکر میکنم در مورد مرگ من اطلاعاتی داشته باشید ،با این حال از تکرار آن هیچ ابایی ندارم . در تاریخ ۲۸مارس ۱۹۴۱ پس از پایان آخرین رمانم به نام " بین دو پرده نمایش" به علت رنج و افسردگی که از رویدادهای جنگ دوم جهانی داشتم با جیب های پر از سنگ به رودخانه ی "اوز " رفتم و خودم را غرق کردم . 

 

(نمی دانستم در این حالت باید ابراز تاسف می کردم یا نه . در هر حال همه ی ما در آن جشنواره مرده بودیم . پس ترجیح دادم بار دیگر از این آشنایی ابراز خرسندی کنم و برای گفتگو با نویسنده ی دیگری آماده شوم . در راه به این فکر کردم که اگر قلبم موفق نشود به موقع و با کمک پزشکان احیا شود ، می شود گفت من هم خودکشی کرده ام ؟آیا نوشتن یک متن ساده از نویسندگان ارزش این کار را داشت ؟ این فکر استرس عجیبی به وجود می آورد. )

 

تصمیم میگیرم بعد از ملاقات کوتاهی با "شارلوت برونته "برای برگشتن به زندگی آماده شوم و فکر می کنم هیچ چیزی بالاتر از زندگی نیست . استرس ناشی از این فکرها باعث می شود مثل یک روح بی دست و پا و احمق به نظر بیایم . حرکات بی تعادل و ناشیانه ام باعث جلب توجه می شود . می خواهم نفس عمیقی بکشم ولی یاد می آید که مرده ها نفس نمی کشند . به هر روی خودم را جمع و جور می کنم تا با آخرین نویسنده صحبت کنم . ) 

 

+ روز بخیر خانم شارلوت . امیدوارم فرصت کوتاهی در اختیار من قرار بدهید تا کمی بیشتر با شما آشنا شوم . 

- بله حتما .! البته من هم مختصر آشنایی با شما دارم . نویسنده ی نو قلمی هستید که متن ادبی ِ مختصری در مورد خواهرم امیلی نوشتید و این برای من باعث خوشحالی است . 

 

+ نظر لطف شما ست . لطفا از خودتان بگویید . 

- در مورد زندگی خانوادگی من تا حدودی خبر دارید .

من فرزند سوم خانواده ی هشت نفره ی کشیشی ایرلندی تبار به نام پاتریک بودم و در آوریل سال ۱۸۱۶ در دهکده ی "تورنتن " به دنیا آمدم . مهمترین رمان من "جین ایر" است که در سال ۱۹۴۱ ایده ی نوشتنش به ذهنم خطور کرد . یک سال پس از آشنایی با آرتور بل نیکولاس از دوستان نزدیک برادرم با کمک ایشان " جین ایر" منتشر شد و در نهایت آشنایی من با این شخص منجر به ازدواج شد اما بیماری تیفوس سرانجام مرگ مرا رقم زد . 

 

حس خوبی برای بیشتر ماندن نداشتم . شاید چون فکر می کردم هنوز برای زنده ماندن و زندگی فرصت دارم و به خصوص که نمی خواستم دلیل مرگم یک مصاحبه ی کوچک در یک جشنواره ی انگلیسی باشد . کم کم فشار های عجیبی روی قفسه ی سینه ام احساس می کردم و تلاش برای بازگشت به زندگی آنقدر سخت بود که بی اختیار روی زمین افتادم از آن حس سبک بودن که تا چند لحظه ی پیش داشتم خبری نبود . دائم منتظر تونلی بودم که مرا درون خودش بکشد و به زندگی برگرداند اما از تونل خبری نبود و در یک لحظه از پرتگاهی محکم به زمین خوردم و نور شدیدی به چشمهایم تابیده شد . 

 

به زندگی خوش اومدی ! 

حالا میتونی هر جور خواستی حرف بزنی و امیدوارم از سفری که داشتی لذت برده باشی و از همه مهمتر تمام صحبت هایی که داشتی رو به خاطر داشته باشی چون من به عنوان یه پزشک محاله که دیگه چنین فرصتی بهت بدم . 

 

به چشمای دکترم خیره موندم .


سر میز خیلی صاف و اتو کشیده نشسته بود . مدتها پیش مطلب مختصری در مورد چای عصرانه انگلیسی ها و مراسم و آداب خاص آن را خوانده بودم ولی هیچ وقت فکرش را نمی کردم یک روز،رو به روی یک نویسنده ی مطرح انگلیسی بنشینم . زندگی همیشه پر از اتفاقات غیر قابل پیش بینی است و من در این ساعت با دو اتفاق عجیب روبرو شدم. اول اینکه "جورج الیوت مرا به صرف عصرانه و چای دعوت کرد و دوم، در حالی که منتظر "آقای جورج بودم با "خانم ماریان اوانز مواجه شدم . 

 

 خانم ماریان بلافاصله بعد از اینکه چهره ی شگفت زده ی مرا دید برایم توضیح داد که جورج الیوت اسم مستعارش است که از همان ابتدای نویسندگی برای خودش انتخاب کرده تا در دوره ای که ن آزادی عمل کمتری در فعالیت های هنری و اجتماعی داشتند  دچار مشکل نشود که البته پس از انتشار "ادام بید "    هویت اصلی نویسنده بر همگان آشکار شد ولی ماریان همچنان تا آخر عمر از اسم مستعار استفاده کرد .به این فکر کردم که شاید  روحیه ی حساسی که ماریان داشت و باعث می شد زود افسرده و ناامید شود و شاید بهتر است بگوییم نداشتن اعتماد به نفس کافی ،یکی از دلایلی باشد که اسم مستعار را برای همیشه یدک بکشد .

 

+(جورج اسم همسرم بود و اسم فامیلیِ الیوت هم خیلی آهنگین بود و این دو در کنار هم، برای همیشه اسم مستعار مرا ساختند .)

 

- (از آشنایی با شما بسیار خرسندم . من هم از دوست داران ادبیات و نویسندگی هستم و دوست دارم به رسم صمیمیتی که از همین ابتدا در رفتار شما دیدم ، شما را با اسم کوچک "ماریان " صدا کنم و خوشحال می شوم شما هم مرا با اسم کوچکم " راضیه " صدا کنید . ما ایرانی ها خیلی زود می توانیم با دوستی که همفکر ، هم عقیده و یا همکار باشد ،صمیمی شویم و در این مورد ترجیح می دهیم دوستمان را با اسم کوچک صدا کنیم . )

 

ماریان با لبخند عمیقی به من نگاه کرد و فنجان چایی که روبروی من بود با دست نشان داد . 

 

ماریان از دوران کودکی اش و محل تولدش در " مید لندز انگلستان که روستایی بود که اطراف آن با باغ و برکه و جنگل محصور بود تعریف کرد و از سال های کودکی اش با عبارت ((منشاء هر چیز خوبی که دارم )) و از آن ساعات (( خوش و خشنود کننده ی دوران کودکی )) یاد کرد .از خانواده اش ،از دوشیزه لویس معلم دوران نوجوانی اش که سخت تحت تاثیر سرشت مذهبی و رفتاری نیکوکارانه ی او قرار گرفته بود گفت و بعد یاد آورش شد که در دوران جوانی کم کم از عقایدی که از دوشیزه لویس فرا گرفته بود ،جدا شده است . 

 

ماریان با چهره ی معمولی اما تاثیر گذارش ، با تب و تاب از آن دوران حرف می زد و لحظات زندگی اش را آن قدر با هیجان و ظرافت توصیف می کرد که حس می کردم من هم در تمام آن دقایق در کنارش بوده ام .

ساکت و با اشتیاق گوش می کردم و جمله ای که در آن لحظه در ذهنم گذشت این بود :( فقط یک نویسنده می تواند شرح وقایع زندگی اش را این طور دقیق توصیف کند.)هوا رو به تاریکی

 می رفت و سایه ی فنجان ها روی میز کشیده می شد . 

از ازدواجش پرسیدم .

لحظه ای مکث کرد و گفت :

+( اجازه بده تا یک تکه کیک و فنجان چای دیگری درخواست کنم و بعد حتما ادامه خواهیم داد. )  

 

- (اوه با کمال میل . ) 

 لحظه ای بعد دو تکه کیک کشمشی و دو فنجان چای داغ روی میز حاضر بود . 

با دیدن کیک کشمشی یاد نوشته ی دوستم بهاره افتادم و لبخند کوچکی روی لبم نشست که از دید ماریان که هنوز غرق در افکارش بود پنهان ماند . 

 

ماریان از ازدواج موفق و سرشار از عشقش با جورج لویس تعریف کرد و توضیح داد که چطور این ازدواج در رشد و شکوفایی او در زمینه ی نویسندگی تاثیر گذار بوده است . بعد اسم رمان هایش را که به چاپ رسیده بودند را با طمأنینه خاصی، گفت .

"آسیاب رودخانه ی فلاس" و" میدل مارچ "از معروف ترین رمان های جورج الیوت ( ماریان اوانز) و از رمان های برتر جهان  بودند. ماریان با لحن طنز بسیار شیوایی اعتراف کرد که در زمینه ی شعر آن قدرها هم موفق نبوده است . 

 

غروب خورشید همراه بود با باران ریزی که تصویر بسیار زیبایی را به نمایش گذاشته بود . 

بعد از اتمام صحبت های ماریان در مورد رمان هایش برای ادای احترام از جایم بلند شدم و شروع کردم به دست زدن و لحظه ای دستم را به طرف صورت ماریان بردم تا قطرات باران را از روی گونه هایش پاک کنم که . 

 

مامان ! 

مامان ! 

مامان ! داری چه خوابی می بینی  ؟ 

چرا دستات رو توو هوا می چرخونی ؟ 

 به سرعت از جایم  بلند شدم .


پیش نوشت یک :

سالار مگس ها به نویسندگی * ویلیام گلدینگ (برنده ی نوبل ۱۹۸۳)  عنوان کتابی است که به تازگی خواندم . راوی سوم شخص است و روایت زنجیر وار و به دور از پیچیدگی پیش می رود .

ابتدا خلاصه ای از این داستان را می نویسم تا دوستانی که کتاب را مطالعه نکرده اند پیش زمینه ای از آن ،در اختیارشان قرار گیرد .

 

پیش نوشت دو :

شخصیت ها و اشیاء در این رمان هر کدام نمادی را در ذهن تداعی می کنند ، که به طور مختصر به آن اشاره می کنم . 

همین طور نویسنده با توصیفات دقیقی که از فضای اطراف ارائه می دهد، باعث می شود خواننده به راحتی با جزیره و شخصیت های داستان همراه شود و نه همزادپنداری بلکه خود را جزوی از داستان بداند .

 رنگ ها بخش عمده ی توصیفات هستند و از اهمیت بسیار بالایی در بیان هدف اصلی رمان برخوردارند .

پیش نوشت ۳:

 با توجه به نقد کوتاهی که از این کتاب خواندم ممکن است  بعضی قسمت های نوشته ام تحت تاثیر آن نقد باشد . البته سعی کردم مطالب طبق آنچه خودم از این کتاب  برداشت کردم باشد ، پی نوشت این متن عینا از نقدی که خواندم کپی شده است 

 

شروع داستان با این جملات :

پسری با موهای بور از انتهای صخره ها به سمت پایین آمد و به سمت مرداب به راه افتاد .پسرک در حالی که لباس مدرسه اش را از تنش در آورده و در یک دست گرفته بود

 

 

خلاصه ای از داستان :

 

هواپیمای حامل بچه های یک مدرسه ی انگلیسی در جزیره ای خالی از سکنه سقوط می کند .ابتدا بچه ها آزادی خود را بدون نظارت و سرپرستی بزرگسالان جشن می گیرند و از اینکه در آن جزیره از هر قانون و تمدنی دور هستند ،

خوشحالند . 

رالف اولین شخصیتی است که داستان با او آغاز می شود بلافاصله بعد از حضور رالف شخصیت دیگر داستان در حالی که میان بوته ها گیر کرده و با خار زخمی شده وارد داستان می شود . اسم این پسر بچه ،که کوتاه تر و چاق تر از رالف است هیچ وقت لو نمی رود و در طی داستان با اسمی که از آن متنفر است صدا زده می شود .

 

(( پسر چاق با اجبار به حرف هایش ادامه داد و با اعتماد به نفس گفت : برام اهمیتی نداره چه اسمی رو من میذارن ،فقط به اون اسم که توی مدرسه صدام می زدن ،صدام نکنن. 

رالف کمی به موضوع علاقمند شد و پرسید :( به چه اسمی صدات می کردن ؟) پسر چاق نگاهی به شانه اش کرد ،بعد به سمت رالف خم شد و با صدای آرام گفت :(بهم بچه خوک می گفتن) رالف با خنده از جا پرید . 

(بچه خوک ؟! بچه خوک!)

 

 

بچه خوک هم عینکی ست و هم به بیماری آسم دچار است . 

 رالف و بچه خوک با هم همراه می شوند و بعد از مدتی صدف حونی درخشانی پیدا می کنند .بچه خوک پیشنهاد می کند رالف درون صدف فوت کند . 

رالف با تلاش موفق می شود صدایی از صدف درآورد و به دنبال آن صدا کم کم بچه های دیگر از اطراف به سمت صخره ای که رالف و بچه خوک روی آن ایستاده اند،می آیند . 

 

بعد از مدتی گروه کُر مدرسه به سرپرستی جک به بازماندگان سقوط می پیوندند.

 

((هر کدام از آن ها کلاه سیاه رنگی با نماد نقره بر سر داشتند .از گردن تا مچ پا پارچه ی بلند سیاه به تن داشتند که در سمت چپ آن صلیب بلند نقره ای آویزان بود و در یقه شان استخوان خوک زینتی دیده می شد .))

 

بچه ها به زودی می فهمند که باید کارها را طبق قانون و با وجود رهبر پیش ببرند و ازبین رالف و جک که کاندید ریاست هستند ،رالف را انتخاب می کنند . 

 

سیمون ، عضوی از گروه کر ،یکی دیگر از شخصیت های داستان است که همراه جک و رالف برای تحقیق بیشتر در مورد جزیره راه می افتد .

با گذشت چند روز رالف درمی یابد که تنها راه نجات از آن جزیره روشن کردن آتش و ایجاد دود است .

 

روشن کردن آتش با تمرکز نور خورشید بر عدسی عینک بچه خوک اتفاق می افتد.

آتش به پا می شود اما برای جک آنچه اهمیت بیشتری دارد شکار کردن است و همین باعث می شود بین او رالف اختلاف به وجود آید .

 

با زمزمه ای از طرف بچه های کوچک تر مبنی بر وجود هیولا اوضاع نابسامان تر شده و اختلاف به جایی می رسد که جک و تعداد زیادی از بچه ها از رالف جدا می شوند و هدف اصلی که آتش و نجات از جزیره بود بی اهمیت شده و شکار و خوشگذرانی و بی قانونی در پس چهره های رنگ شده در الویت قرار می گیرد . (زندگی وحشیانه) 

سیمون کسی است که با حالی که نشان از ضعف جسمانی و روحی دارد ، برای اولین بار سر جدا شده ی خوک شکار شده را روی نیزه شبیه سالار مگس ها می بیند ( شاید به دلیل آنکه تعداد بسیار زیادی مگس که روی سرجدا شده ی ماده خوک نشسته اند اینطور به نظر می رسد که یک مگس غول پیکر روی نیزه نشسته است . هر چند کلمه ی سالار مگس ها تعبیر دیگری دارد ) 

 در حالی که ضعف بر او چیره شده در عالم خیال با سالار مگس ها (که نماد ابلیس است) حرف می زند و طی اتفاقات و اختلافات شدید و تقویت پلیدی و وحشیگری ، سیمون و بچه خوک در ادامه ی داستان کشته می شوند .

 

 رالف در مقابل قبیله ی وحشی بچه ها به رهبری جک تنها می ماند و درست زمانی که رالف در مرز کشته شدن توسط بچه هاست ، گروهی از نیروی دریایی برای نجات می آیند .

پایان خلاصه ی داستان 

 

 

در ادامه همان طور که در پیش نوشت دو اشاره شد شخصیت ها و اشیاء و حتی رنگ ها و توصیفات فضای داستان هرکدام بیان گر نمادی هستند و در بطن داستان حائز اهمیتند . 

 

رالف : با موهای بور و چهره ای درخشان در همان ابتدای داستان ( وقتی روی صخره می ایستد و درون صدف فوت می کند و تمام بچه ها را جمع میکند ) برای من تداعی پیامبر و راهنما را داشت. در طول داستان و آشنا شدن با اندیشه و فکر رالف که تنها برای نجات پیدا کردن تمرکز کرده است این موضوع که او رهبر و نماد امیدواری است را تصدیق می کند .

 بیشتر دیالوگ های رالف مملو از امید و انرژی است . 

 

 

بچه خوک : نماد انسان اندیشمندی است که هر چند مورد تمسخر و آزار و اذیت دیگران ( بخصوص جک) قرار می گیرد و اغلب با ترس و در زیر سایه و حمایت رالف سخن می گوید اما رالف با او م می کند و نظریات او هرچند به ظاهر مورد کم لطفی قرار میگیرد اما به گونه ایست که هیچ وقت نمی شود آنها را نادیده گرفت . 

از همه مهمتر عینک بچه خوک که باعث روشن شدن آتش می شود و بدون آن امیدی به نجات نیست . 

البته نکته ای که از درک من خارج بود بیماری آسم بچه خوک بود که دلیلی برای آن پیدا نکردم . 

 

 

جک : با موهای و سیاه و با توصیفاتی که از نوع لباس او و گروهش در ابتدای داستان می شود و با توجه به علایق و رفتارهایی که از او در طول داستان از او می خوانیم، می تواند نمادی از یک وحشی در لباس انسان باشد . انسانی که قوانین را نادیده می گیرد و به تنها چیزی که فکر میکند شکار و ریختن خون است . جک کسی است که اولین بار صورتش را رنگ می کند و به هدفش که شکار است می رسد و از آن به بعد او و بچه های دیگر در پس نقابی که بر چهره می کشند راحت تر رفتارهای شیطانی اعمال می کنند .جک نماد پلیدی و سیاهی است .

 

 

سیمون : نمادی است از انسان های فهمیده و با هوش که متاسفانه داری اعتماد به نفس ضعیفی هستند که در ترس هایشان زندانی شده اند و همین باعث می شود نه برای اطرافیان سودی داشته باشند و نه برای خود و در نهایت اولین قربانی این رمان سیمون است که توسط بچه ها کشته می شود.

 

اما آتش نمادی از روشنایی و زندگی و تنها راه نجات بخش است و از مهمترین عناصر این داستان به شما می آید و زیبا تر آنکه هر بار به وسیله ی عینک که نمادی از تفکر و اندیشه است روشن می شود . 

صدف از عناصر مهم دیگر این داستان که نشانگر نظم و قانون و قدرت است . و زمانی که دیگر کسی به به قوانین احترام نمی گذارد و هرج و مرج و وحشی گری جزیره را فرا میگیرد ،صدف زمانی که همراه بچه خوک است توسط بچه ها شکسته می شود و در پی آن بچه خوک هم کشته شده و قبیله ی وحشی ها بر کشتن رالف تمرکز می کنند .

 

نکته ای که برای من بسیار جالب بود نوع توصیفات و تشبیهاتی بود که بنا بر اتفاقاتی که در طول داستان اتفاق می افتاد تغییر می کرد و هیجان و تنش و استرس را به خوبی به خواننده القا می کرد . 

زمانی که جزیره و بچه ها در آرامش هستند با مناظر دلنشین و رنگهای ملیح و آرامش بخش مانند : نور سفید ، سنگ های صورتی ، بوته ها و سبزه زار نرم و لطیف ، آسمان صاف ، پروانه ها ، گل های رنگارنگ و .مواجه هستیم و زمانی که استرس و هیجان ناشی از ترس و یا وحشیگری روبرو می شویم با توصیفاتی از قبیل درختان شکسته ، جنگل تاریک ، نور خاکستری و روبرو می شویم و تمامی این کلمات و توصیفات در ناخودآگاه احساس مان در هنگام مطالعه ی کتاب تاثیر بسزایی دارد .

 

سالار مگس ها بیانگر جامعه ایست که با دور شدن از قوانین به جهنم تبدیل خواهد شد . 

جزیره که در ابتدای داستان سرشار از مناظر زیبا است در نهایت به خرابه ای بدل می شود و همین طور در برداشت دیگر سالار مگس ها و جزیره با تمام شخصیت هایش حتی می تواند بیانگر یک فرد نیز باشد که توجه بیش از حد و قدرت دادن به جنبه و بُعد پلیدی که در وجود هر فردی هست می تواند باعث نابودی آن فرد شود.

 

 

 

 

پی نوشت : چرا عنوان کتاب سالار مگس ها» است؟

گلدینگ، نام سالار مگس ها» را از ترجمه ی تحت اللفظی نامِ بعبوب» (Beelzebub) یا شیطان بزرگ در کتاب مقدس» الهام گرفت. بعبوب در لغت به معنای پروردگار مگس» است که با ظاهری شبیه به مگس تصویر می شود. در کتاب مقدس (انجیل متی)، بعبوب شاهزاده ی دیوها نامیده شده است. بعبوب در ابتدا یکی از سِرافیم» (نام گروهی از فرشتگان در یهودیت و مسیحیت) بود که از شیطان پیروی کرد و به یکی از شیاطین جهنم تبدیل شد. قدرت او در این بود که انسان را از طریق غرور وسوسه کند و بر انسان ها در قالب مگس ظاهر می شد. 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها