پیش نوشت ۱) :
پیش از هر حرفی بابت حوصله ای که برای مطالعه ی این متن بلند به خرج می دهید سپاسگزارم .
پیش نوشت ۲):
گرگ بیابان نام رمانی از هرمان هسه است که طی دو هفته خواندم . زمان مطالعه گاه به راحتی پیش می رفتم و گاه دچار سردرگمی می شدم و در روند خواندن ،چند بار به یاد رمان تهوع و در بعضی از قسمت های پایانی به یاد فضای جادویی رمان بوف کور افتادم .البته در اینکه رابطه ای بین این نوشته ها باشد هیچ علمی ندارم ولی با توجه به درونمایه ی فلسفی این رمان به خصوص قسمت ابتدایی کتاب که گاها می بینیم بر کلمه ی (وجود)تاکید شده است ،بعید نیست که ذهن به سمت رمان تهوع و با توجه به فضای جادویی و نماد های معماگونه ی انتهای کتاب که اتفاقا قبل از بروز آن فضای جادویی هاری هالر مواد مخدر و مشروب استفاده کرده و اتفاقات در حالت خلسه رخ می دهد ، برای لحظه ای فکر به سمت فضای جادویی بوف کور برود.
ولی باز بر این جمله تاکید می کنم که این نظر و ذهنیت من است و هیچ دلیلی بر درست بودن و تایید آن ندارم .
پیش نوشت ۳) :
هر چند در ابتدای کتاب خواندم که هرمان هسه بیان کرده که این کتاب آن طور که توقع داشته از سمت کسی شناخته و درک نشده ، اما به خودم این جرات و اجازه را دادم :
تا آنچه از این کتاب پیچیده برداشت کردم ،(در بعضی از قسمت ها همراه با خلاصه ای از کتاب) در این پست یادداشت کنم با امید به اینکه در اولین فرصت با دقت و با پیش زمینه ی قبلی باز هم سراغ این کتاب بروم و با مطالب بیشتری که از آن یاد می گیرم به ویرایش این نوشته بپردازم .و مهم تر از همه با ثبت این مطالب از فراموش شدن آن ها جلوگیری کنم .
رمان از نظر من به سه بخش مهم تقسیم می شود .
۱) قسمتی که به وسیله ی رساله ی گرگ بیابان که در اصل کتابچه ای است که به دست هاری هالر ( شخصیت اصلی رمان و همان گرگ بیابان ) می رسد و بعد به وسیله راوی که شخص مجهولی است و تا پایان رمان مخاطب غیر از اطلاعات محدودی ،از جمله اینکه مستاجر خانه ی عمه ( همان خانه ای که هاری نیز مدتی در آن مستاجر بود) ندارد . با این حال هاری با در اختیار قرار دادن دست نوشته ها و مقالاتش به راوی ، مخاطب را در جریان داستان قرار میدهد زیرا در همان ابتدای داستان هاری بعد از پرداخت کامل اجاره ی ده ماهش خیلی ناگهانی می رود و کسی از او اطلاعی ندارد .
در این بخش، رساله به شناساندن گرگ بیابان به مخاطب می پردازد و در اصل نوعی خودشناسی البته از نوع سطحی می تواند باشد
مشخصاتی که رساله از رفتارهای گرگ بیابان یا همان هاری هالر به ما می دهد برای من بسیار دلنشین و جالب بود ،زیرا با هر نشانه به یاد یکی از دوستانم می افتادم و با چشمانی گرد شده از اشتیاق و تعجب می گفتم :( اوه ! پس تو ام یه گرگ بیابانی !)
گرگ بیابان موجودی است با دو بعد ، یک بعد انسانی یا همان بورژوازی که مانند هر انسان معمولی و عام به کارهای معمول علاقه دارد مانند خوردن ،خوابیدن ،علاقه به شعر موسیقی ،روابط جنسی و هر چیز دیگری که انسان برای بقا انجام می دهد و بُعد دیگر بُعد گرگی که درنده و رام ناشدنی و علاقه به خونخواری ( هاری در طی داستان مدام به خودکشی با تیغ صورت تراشی فکر می کند و این همان علاقه به خون می تواند باشد زیرا روش های دیگر نیز برای مردن هست مانند آویختن خود به دار و یا خوردن سم و . )
تصور اینکه طبیعت انسانی و طبیعت گرگی درون انسان دائم در جدال با هم باشند ،شرایط سخت هاری را به اثبات می رساند .
البته اوضاع همیشه هم خیلی وخیم نیست زیرا هاری موجودی است که می تواند گاهی به دیگران مهر بورزد و گاهی هم مورد مهر و علاقه ی دیگران قرار بگیرد ، اما تا زمانی که یک طرفه مورد قضاوت باشد .
خیلی ها به عنوان یک انسان فهمیده و حیرت انگیز به او علاقمند و نزدیک می شوند ولی وقتی به گرگ درون او برمی خورند وحشت زده و مایوس می گریزند و بالعکس افرادی هم او را به صورت وحشی و رام نشده دوست دارند ولی وقتی با بُعد انسانی او روبرو می شوند که عاشق شعر و موسیقی است سرخورده و ناامید می شوند.
ودر نهایت هاری از جامعه طرد می شود و به گوشه ی تنهایی و مشروب پناه می برد.
هاری مردی چهل و هفت ساله است که جنگ را دیده و زخم های روحی از آن را با بعد انسانی به یدک می کشد همین طور در جریان ماشینی شدن و فضای مدرن شهری عذاب تکنولوژی را با بعد گرگ بیابانی اش حمل می کند و در طول داستان عذاب الیمی که این دو بر جانش می زنند را مایوسانه تحمل می کند اما یاس به جایی می رسد که تصمیم می گیرد در تولد پنجاه سالگی اش به این زندگی وحشتناک پایان دهد .
یک شب در جریانی که درخانه ی یک پروفسور و دوست قدیمی ( زمانی با هم در زمینه ی اسطوره شناسی و به خصوص اسطوره های شرقی با هم در حال تحقیق و مبادله ی نظر بودند ) برایش پیش می اید و فضای آن خانه بنا به دلایلی برایش نا خوش آیند می شود ،گرگ درونش قدرت را به دست میگیرد و با آزرده کردن خودش و میزبان آنجا را ترک میکند و همان شب تصمیم می گیرد به زندگی اش پایان دهد. اما در نهایت تعجب می بیند مرگ که تا آن زمان ترسی از آن نداشته حالا به قدری قدرت گرفته که حتی حاضر نیست به خانه بازگردد .در نتیجه تمام شب را از میخانه ای به میخانه ی دیگر میرود و زمانی که وارد میکده ای به نام ( عقاب سیاه) می شود به سمت زن بدکاره اما عاقل و خردمندی به نام هرمینه کشیده می شود .
*(بخش دوم داستان با آشنایی با هرمینه آغاز می شود ، که حتما توضیح خواهم داد .)
در بخش ابتدایی کتاب به این درک رسیدم که از آنجایی که گرگ بیابان بسیار صادقانه خودش را معرفی کرد و رک گویی از صفات آن است ، اطرافیان و یا همان انسان های بورژوازی را هم بدون هیچ پرده ای همانگونه که واقعا هستند می بیند و قطعا درون دیگران را با تمام زشتی ها دیدن و از افکار آنها به وضوح سر در آوردن گاهی آنقدر دردناک است که هر گرگ بیابانی را می تواند از پای در آورد.
راستی چرا این همه صداقت دارد و از دورویی بیزار است ؟ چرا حتی زمانی که خودش هم رفتار ریاکارانه یا دروغین انجام میدهد به شدت عصبانی می شود ؟
جواب در بعد گرگی نهفته است ،زیرا هر انسانی به راحتی می تواند دروغ بگوید ولی یک گرگ اصلا با دروغ آشنایی ندارد ( خلق حیوانی با اینگونه اخلاقیات آشنا نیست) پس در نتیجه این دوگانگی ها در رفتار باعث خشمگین شدن نیمه ی گرگی می شود .
هاری در اثر سختی ها و روحیاتی که دارد به زندگی با چشمی سخت گیرانه نگاه می کند و خندیدن را فراموش کرده است
موسیقی ،میکده های قدیمی ،کتاب جزو معدود مواردی هستند که حالش را خوب می کنند و در مورد شخصیت هایی مثل موتسارت و گوته ( از طبقه ی فناناپذیران) احترام زیادی قائل است.
در بخش اول این رمان در می یابیم که هاری نه خودش را دوست دارد و نه طبقه ی متوسط ( همان انسان های معمولی که با لفظ بورژوایی معرفی می شوند و از دید من منظور همان رجاله هایی که روشنفکران دیگری چون صادق هدایت و ژان پل سارتر از آنها در رنج و عذابند) .
۲) قسمت دوم (تجربه ):
آشنا شدن هاری با هرمینه در بار عقاب سیاه است .
هرمینه یکی از اصلی ترین و پیچیده ترین شخصیت های این رمان است و با کمی دقت خواننده متوجه می شود که هرمینه با گذشت زمان نقش های مختلفی ایفا می کند (در طول نوشته ام حتما نقش هایش را از دید خودم بازگو میکنم ) ولی در کل وظیفه ی اصلی او مشخص است و آن آشتی دادن هاری با جامعه ، با خنده و احساس خوب خوشحال بودن و کسب تجربه است .
هاری مست وارد ( عقاب سیاه )می شود و به سمت هرمینه که زنی بدکاره اما عاقل است کشیده می شود .
هرمینه حالات روحی هاری را چنان بازگو می کند که هاری از اینکه کسی اینطور بدون آنکه شناخت قبلی از او داشته باشد او را درک می کند متعجب می شود و از آنجایی که آن شب حال روحی مناسبی ندارد مانند کودکی به هرمینه پناه می آورد و اینجاست که نقش مادرگونه ی هرمینه آغاز می شود . هرچند نقش همزاد نیز همزمان آغاز شده زیرا هاری آنچه در رفتار هرمینه می بیند مانند آیینه ای است که بازتابی از خود اوست و نقش همزاد تا پایان داستان همواره در کنار نقش های دیگر وجود دارد .
اما چرا نقش مادر؟ زیرا هاری در ابتدای راهی است که قرار است برای اولین بار تجربه هایی در زندگی داشته باشد و همین طور از لحاظ روحی نیز مانند کودکی آسیب پذیر و دل شکسته است .
هرمینه از او می پرسد: آیا رقصیدن بلدی؟ و وقتی با پاسخ منفی روبرو می شود او را استیضاح میکند و می گوید پس تو در زندگی چه چیزی یاد گرفته ای وقتی رقصیدن که ساده ترین کار است بلد نیستی ؟
در نهایت در ازای اینکه در کنار هاری ِتنها بماند پیشنهاد می دهد معلم رقص او شود .
از جمله رفتارهایی که هرمینه انجام می دهد و ذهن به سمت نقش مادرگونه او می رود : در همان لحظات اول آشنایی عینک هاری را تمیز می کند ، برایش لقمه می گیرد ، به او امر و نهی می کند مثلا به هاری امر می کند تا من در اتاق رقص مشغولم یک ساعت همین جا بخواب و استراحت کن و جالب این است که هاری ،همان مرد گرگی چهل و هفت ساله مانند کودکی بی چون و چرا به این اوامر گوش می دهد. در چند جمله ،هرمینه مکرر بر بچه بودن هاری تاکید می کند .
اما در اولین قرار رسمی آن دو ،هرمینه درخواستی بزرگ و عجیب دارد ، به هاری می گوید تو باید یک روز عاشق من شوی و وقتی چنین شد باید مرا بکشی .
آیا این درخواست خود گواه مشخصی بر این موضوع نیست که هرمینه همان همزاد بی چون و چرای هاری است که آیینه ای از روحیات درونی و خویشتن هاری را به سمت او منعکس میکند ؟ هرمینه نیز همان اشتیاق به مرگ را دارد که هاری .
هاری وقتی در چهره ی هرمینه عمیق نگاه میکند ته چهره ای از دوست (پسر) سالها پیش خود می بیند .
و مخاطب در دریایی گرفتار می شود که به راستی هرمینه کیست ؟
یک زن ؟ یک مادر؟ یک دوست ؟ یک دوجنسه ؟ معلم ؟ همزاد ؟ یا یک معشوق ؟
اما چرا تاکید روی رقصیدن؟
هاری باید یاد بگیرد که گاهی زبان بدن را بدون آنکه نیاز به تفکرات عمیق و برنامه ریزی های پیچیده باشد به کار گیرد.
در کنار مردم معمولی روش های لذت بردن از زندگی ، خوشحال بودن و مهمتر از همه خندیدن را بیاموزد . حضور در بین مردم و رقصیدن، به هاری ،که تاکنون با تفکرات عمیق بیشتر مشغول اموری مانند نوشتن مقالات صلح طلبانه و بیزاری از جنگ بوده کمک می کند که در وهله ی اول با خویشتن خویش آشتی کند و بعد با اجتماعی که از آن بیزار بوده .
وقت گذرانی در رقص آن هم با شریک های رقصی می تواند روح زخم خورده ی گرگ بیابان را التیام می بخشد وقتی که، به دنیای عشق وارد شود و در راه آن به کمال مطلوب برسد.
هاری رقص را خیلی زودتر از آنچه تصور می کرد یاد می گیرد . برخلاف کم رویی و گوشه گیری که از رفتارهای سابق اش بوده ، در بارها و مجالس رقص حضور پیدا میکند توسط هرمینه که اکنون از نقش مادرانه در آمده و در لباس دوستی مهربان ایفای نقش می کند با دختری به نام ماریا آشنا می شود و حتی به لطف هرمینه با ماریا همبستر می شود .
آشنایی با پابلو نوازنده و موسیقی دان با رفتارهای متفاوت که دنیای دیگری را در پیش چشمان هاری باز میکند نیز از اتفاقات مهم دیگری است که در جریان رقص پیش می آید .
پابلو نیز از مهره های بسیار مهم این داستان است که در پایان رمان تبدیل به موتسارت می شود . شخصیت پابلو نیز در این رمان بسیار پیچیده است .
تجربه های شیرینی از این دست هرچند وجه دیگری از زندگی را پیش روی هاری باز میکند اما هاری هنوز به تیغ اصلاح فکر می کند .
هاری همچنین خیلی غیر ملموس باید یاد بگیرد وجود او دو بعدی نیست بلکه هر انسان هرچند از یک جسم واحد و تنها ساخته شده ولی دارای هزاران بعد روحی متفاوت است .
مرحله ی آخر این آموزش ،حضور در جشن بزرگ بالماسکه است که هاری توسط هرمینه به این جشن دعوت می شود.
سوالی که برای من پیش آمد و درخور توجه بود و برای کشف آن از دید خود تلاش کردم و در نقد و تحلیلی که به نوشته ی دکتر قاسم کبیری مترجم کتاب ،چیزی از آن موضوع ندیدم این بود : چرا جشن بالماسکه ؟
مثلا چرا جشن کریسمس نه ؟ یا هر جشن دیگری ؟
تاکید روی واژه ی ماسک (نقاب) می تواند دلایل مختلفی داشته باشد .
مثلا اینکه از نظر من گرگ بیابان از آنجایی که در جامعه ای زندگی می کند که افراد هزاران نقاب دارند و در هر لحظه نقابی عوض می کنند ، پس مجبور است ، آن ها را با نقاب هایشان بپذیرد .
زیرا عریان بودن روح و روان افراد می تواند زندگی را دردناک کند .
همینطور ماسک های مختلفی که در یک جشن بالماسکه به چشم می خورد هاری را یاری می کند تا درک کند دنیای درونی اش دنیای دو بُعدی گرگی انسانی نیست و به کشف بعد های دیگر روحش نائل آید و به خودشناسی بالاتری دست پیدا کند .
هاری باید بداند که در این دنیا تنها نیست و انسان های دیگری هستند که تک بعدی نیستند و روحشان از چندین و چند روح تشکیل شده است .
دوست دارم با شهامت نظریه ی خودم را در مورد این جشن بگویم .
از نظر من این جشن با آن عظمت و آن همه گوناگونی و تنوع در اصل می تواند درون گرگ بیابان را برای هاری و همینطور مخاطب به نمایش گذاشته باشد و چه نمایشی بهتر از این برای خودشناسی؟
و اما فضا در جشن بالماسکه به شدت جادویی و متفاوت و پیچیده است.
ابتدا هاری لذتی از این جشن نمی برد ولی هرمینه باز هم به کمک او می آید. هاری با دختران زیبا شروع به رقص می کند و این کار تا صبح ادامه پیدا می کند . صبح آخرین کسانی که از جشن خارج می شوند هاری و هرمینه و پابلو هستند که به خانه ی پابلو هدایت می شوند .
در آنجا پابلو پیشنهاد می دهد پس از مصرف مواد (سیگاری که گویا دست ساز پابلو است) کمی استراحت کنند تا آن ها را به تماشاخانه ی جادویی ببرد .
قسمت سوم کتاب از تماشاخانه ی جادو آغاز می شود .
قسمت ۳): (خودشناسی)
تماشاخانه ی جادو از هزاران اتاق تشکیل شده است .هاری اجازه دارد وارد هر اتاقی که برایش جالب تر است وارد شود . اتاق ها با عنوان های جادویی بر لوح های درخشان حک شده اند .
اتاق هایی که به ترتیب هاری وارد می شود هر کدام نکته ای به او متذکر می شوند که برای خودشناسی واقعی نیاز است .
اولین اتاق جایی است که هاری با یک دوست قدیمی درون جنگی هستند که برای کاهش جمعیت و از بین بردن ماشین ها به راحتی آدم ها را با تنفگ می کشند و کشتن همانند تفریحی است که هیچ عذاب وجدانی در پی ندارد .
روح زخم خورده ی هاری از جنگ در این اتاق بازنگری می شود .
در اتاق بعدی یک جادوگر در حال بازی شطرنجی است و از هاری می خواهد مهره هایش را هر طور دوست دارد بچیند و بازی کند .
این اتاق به هاری می آموزد که هر کسی بی نهایت مهره در دست دارد و همینطور بی نهایت حق انتخاب و چیدن این مهر ها برای بازی و در اصل پیش بردن زندگی .
مهره ها هم شامل اطرافیانمان و هم شامل بعدهای مختلف روحی خودمان است و زندگی چیزی بیشتر از یک بازی شطرنج نیست .
اتاق بعدی اتاق بسیار دردناکی است که در آن طبیعت انسانی با رام کردن خوی گرگی این بعد را شکنجه می کند و بعد در این سیرک صحنه عوض می شود و گرگ در حال رام کردن و شکنجه ی انسان است .
انسان گرگ را مجبور کرده دست بر گردن یک خرگوش و یک بره همچون دوست با آن ها رفتار کند و به جای گوشت شکلات بخورد و در مقابل گرگ در نوبت خود بر کمر انسان سوار می شود و او را مجبور می کند خرگوش و بره را با دندان بدرد و خون آن ها را بنوشد .
این اتاق فضای دردناک و وحشتناکی دارد اما هاری باید با این واقعیت روبرو شود و همینطور یاد بگیرد این دو بعد را چطور درون خود حفظ کند .
اتاق بعدی حس خوبی دارد و هاری به سن پانزده سالگی برمی گردد و تمام معشوقه هایش را می بیند .
اما نهایتا به یاد هرمینه می افتد و دوست دارد تمام این مهره ها را طوری بچیند که هرمینه در هسته و مرکز آن باشد .
و اینجاست که عشق به هرمینه اتفاق می افتد .
اما در آخرین اتاق هرمینه و پابلو با هم خوابیده اند .
هاری میخواهد مهره ها را طور دیگری بچیند اما مهره ها تبدیل به چاقو می شوند و او چاقو را در قلب هرمینه فرو می کند . ( کشتن هرمینه با چاقو در آن فضای جادویی باعث شد به یاد تصویری از کتاب بوف کور بیافتم)
موتسارت حاضر می شود سخنانی بین او و هاری رد و بدل میشود . ناگهان موتسارت تبدیل به پابلو و هرمینه تبدیل به مهره ی کوچکی در دستان پابلو می شود .
جملات زیبا و آموزنده ای از زبان موتسارت- پابلو خطاب به هاری در این قسمت رمان بیان می شود .
هاری تصمیم می گیرد زندگی را با تمام سختی ها و دردناکی اش ادامه دهد به امید روزی که یاد بگیرد مهره هایش را چطور بچیند .
و در این قسمت است که می بینیم تماشاخانه مثل ماشین زمان به درون هاری سفر کرد و هاری را به خودشناسی واقعی پس از سقوط های مکرر نائل کرد .
صحنه های دردناک در کنار صحنه های لطیف و زیبا در این تماشاخانه به منِ مخاطب و به هاری هالرِ گرگ بیابانی یاد داد زندگی مملو از همین تصاویر است و مهرها در اختیار ماست تا آن طور که شایسته است بچینیمشان و بازی کنیم .
هاری ,ی ,کند ,هرمینه ,های ,ها ,می شود ,می کند ,است که ,و در ,در این
درباره این سایت