محل تبلیغات شما

پیش نوشت :

متنی که با عنوان (تهوع از نگاه من ) نوشتم ،تنها برداشت و نظر من پس از خواندن این رمان است و مطلبی که دوست دارم عنوان کنم این است که در اولین فرصت این کتاب را برای درک بهتر باز می خوانم و امیدوارم به درک عمیق تری به غیر از آن چیزی که امروز یادداشت کردم برسم و به ویرایش این نوشته اقدام کنم . قطعا این اتفاق نقطه ی عطفی خواهد بود .

 

کتاب تهوع اثر "ژان پل سارتر و ترجمه ی "امیر جلال الدین اعلم ، رمانی با درونمایه ی فلسفی است . شصت و دو صفحه ی نخست کتاب شرحی بر تهوع است که با زبانی غنی و البته کمی پیچیده بیان شده است . داستان به صورت نوشته های دفتر خاطرات ، به قلم در آمده است .راوی و قهرمان داستان آنتوان روکاتین (اول شخص مفرد )در شهر بوویل تنها زندگی می کند و در حال انجام کار پژوهشی تاریخی در مورد شخصیتی به نام "مارکی دو روبلن " از شخصیت های معروف قرن هجدهم فرانسه و نگاشتن کتابی در این مورد است.

 

آنتوان روکاتین در طی روایت داستان که بیشتر شبیه به گزارش و توصیف لحظات و احساساتی که درگیر آن است ،خواننده را با خود همراه می کند همان طور که اشاره شد رمان با افکار فلسفی و البته پیچیده بر خطی صاف و تا حدودی می توان گفت با فراز و فرود نامحسوسی پیش می رود که اتفاقا با دقت در این مورد پی به مهارت نویسندگی می بریم، چرا که روکاتین جوان سی ساله ای است که غیر از مطالعه در مورد مارکی دوروبلن کار و فعالیت دیگری ندارد و این بیکار بودن خود دلیل محکمی بر خنثی بودن روایت داستان است .

از نظر من اگر خواننده تا نیمه ی کتاب پیش برود حتما آنرا به پایان می رساند زیرا احساسی که من در این کتاب داشتم این بود که از صفحه ی صد و نود پنج و یا همین حدود به بعد روایت جذاب تر می شود .

 

روکانتن با تفکر عمیق روی کلمه ی ( وجود ) که نقش بسیار مهمی در اصل حال و روایت داستان دارد به حالتها و تجربه های حسی و درک متفاوتی از اطراف خود رسیده است که اصلا دلنشین نیست .تا جایی که اشیاء از نظر روکانتن به آن دلیل که *وجود دارند احساس عجیبی همراه با تهوع در او ایجاد میکنند . وجود خیلی عمیق تر از کلمه ایست که

می بینیم ،می شنویم ومی نویسیم . روکانتن به این مطلب رسیده است که تمام آنچه وجود دارد فقط به دلیل آن است که وجود داشته باشد نه چیز دیگری و این دقیقا چیزی است که روکانتن را کم کم به * پوچی می رساند . اما عمده ی آنچه در این کتاب نگارش شده است بر حول کلمه ی وجود از نگاه فلسفیِ نویسنده است . این کلمه در صفحات بسیاری تکرار شده است اما آنقدر به جا و درست به کار برده شده که باعث ددگی نمی شود و بالعکس باعث می شود خواننده روی این واژه حساس شود و برای درک آنچه بیان می شود تفکر کند ،حتی بعضی جملات را بارها بخواند و در ذهن به هر شکلی تداعی کند تا بتواند آنرا درک کند . رمان تهوع رمانی است که خواننده ی علاقمند را با

خود می کشاند و حتی اگر بعضا خواننده احساس سردرگمی کرد ، با خودش می گوید من باید از این جمله، از این تصویر،و در نهایت از این داستان سر در بیاورم . 

وجود از نظر نویسنده یعنی آنچه در اطراف ماست، اعم از انسان، حیوان، درختان و گیاهان، دریا و هر چیزی به استثنای موسیقی ،فقط وجود دارند که باشند ، ادامه بدهند و هیچ هدفی در پس این موجودیت نیست چون درک می کند که این ها اگر نبودند هم چیزی از جهان کم نمیشد .چون وقتی نبودند ما هم به نبودنشان عادت داشتیم و کمبودی حس نمی کردیم . شاید خود ما هم بارها به این موضوع فکر کرده باشیم که چرا اصلا به وجود آمدیم ؟ و بعد به این فکر می کنیم که اگر به وجود نمی آمدیم قطعا تغییری در آنچه در هستی است ایجاد نمی شد .

آنچه به غیر از رسیدن به این مرحله از درک ،نویسنده را بیشتر عذاب می دهد وجود تمام آدمهای اطرافش است که می خورند ،می خوابند زندگی می کنند ، بی آنکه درکی از وجود داشته باشند و هیچ چیزی آنطور که از نگاه روکاتین مهم و حائز اهمیت است ( همان وجود ) را درک نمیکنند و بی تفاوت ادامه می دهند . روکانتن آن ها را رجاله می نامد.

 

تهوع اولین بار زمانی به وجود می آید که در ساحل دریا روکانتن سنگ ریزه ای را به قصد پرتاب کردن در آب برمی دارد و ناگهان احساس عجیبی تمام وجودش را می گیرد طوری که سریع سنگ را رها می کند و از آن پس چندین بار در لمس اشیائی مانند تکه ای رومه ، نشستن روی مبل و یا در لمس تنش با لباس دچار آن حالت که تهوع می نامد می شود و کم کم به این درک می رسد که این اشیاء هستند که به علت وجود داشتن آن احساس دردناک را از خودشان به پوست و وجود روکانتن منتقل می کنند و حتی گاهی اوضاع از این هم وخیم تر می شود که این اندیشه های سخت از طریق دیدن و یا حالتی به مراتب بدتر از آن از پشت سر ،به درونش راه پیدا می کنند . 

صفحه ی دویست و یک کتاب روکانتن بعد از خرید رومه ای با تیتر خبری تلخ روبرو می شود .قتل دختر کوچکی به نام لوسین توسط قاتلی که کودک را بی سیرت کرده و پس از به قتل رساندن دختر بچه ،فرار کرده است .حدود سه صفحه از رمان، حالت های روحی تاثیر گذاری که روکانتن پس از خواندن این خبر برایش پیش می آید ،چنان با مهارت به نگارش در آمده که مخاطب همراه با نویسنده و گاها همراه قاتل شروع به دویدن می کند .کلمات چنان درست و بی وقفه کنار هم چیده شده اند که انگار دارند با حالتی استرس زا و البته درک عمیق کلمه ی وجود ، می دوند و ناگهان با این جمله ماجرای این روز تمام می شود: (این حدت است . )

خواننده ماجرا و دست نوشته ی روز بعد را با کمال تعجب در یک جمله ی کوتاه ولی بسیار عمیق می خواند : سه شنبه : (هیچ . وجود داشتم .)

این جمله ی کوتاه که پس از چندین صفحه ی نفس گیر آمده است به همان اندازه عمیق و حائز اهمیت است ،زیرا در این جاست که راوی پس از تجربه ی تهوع و نگاه متفاوت به زندگی و کشف وجود ،به موجود بودن خود اقرار می کند و گویی کل روز دوشنبه را با اقرار به این مطلب می گذراند .

نگاه متفاوتی که این کتاب به زندگیدارد و همچنین تصاویر متفاوت و تشبیهات خاصی که نویسنده از نگاه خود با خواننده در میان می گذارد بسیار خاص و صد البته پیچیده است و در روند پیشرفت داستان مخاطب علاقمند را ترغیب می کند که بارها با خود بگوید : برای درک بهتر این کتاب حاضرم بار دیگر آن را بخوانم . 

روکانتن وقتی به یک باره تصمیم می گیرد کار پژوهشی و نوشتن کتابش را کنار بگذارد و پس از دیدار کوتاهی که با دوست و معشوقه ی قدیمی اش " آنی" در پاریس دارد، به مرحله ی *پوچی می رسد . 

دیدار آنی که تنها نقطه ی روشن و امید بخش روکانتن به حساب می آید در حدود بیست و هفت صفحه از کتاب را در بر می گیردکه شامل جملات بسیار تاثیر گذارو قابل تأمل است و احساسات مشترکی که آن دو هر چند دور از هم و با گذشت چندین سال تجربه کرده اند، بسیار زیباست .

 اما با جدایی آن دو البته به درخواست آنی و از دست رفتن همان اشعه ی کوچک نور ، روکانتن به حیاتی که به خاطر هیچ و پوچ به او داده شده است می اندیشد و با فکر آن که باز باید به بوویل و به تنهایی خودش برگردد غمگین می شود . 

(در بحبوحه ی شدیدترین ترس ها و تهوع هایم ،به آنی امید بسته بودم که نجاتم بدهد .گذشته ام مرده است ،مارکی دورولبون مرده است .آنی فقط برای این برگشت تا همه ی امید را از من بگیرد .توی این کوچه باغ سفید تنها هستم .تنها و آزاد .ولی این آزادی یک خرده به مرگ می ماند .) /تهوع ،ص ۲۸۰  

 

روکانتن تصمیم می گیرد که به بوویل رفته و پس از انجام کارهای نیمه تمام به پاریس بیاید و زندگی را ادامه دهد .در بوویل وقتی در کافه ی همیشگی آهنگ مورد علاقه ی خود را دو بار متمادی و برای آخرین بار گوش می دهد نیرویی متفاوت و احساس خوشایندی بعد از تحمل سختی ها ، درک می کند . نیرویی که پس از سیر و سلوکی دردناک به کمک روکانتن می آید.

  موسیقی تنها موردی که هیچ وقت در زمره ی * وجود قرار نگرفت ، حالا برای ادامه ی زندگی معجزه می کند و روکانتن پس از مرحله ی پوچی به * آگاهی می رسد و تصمیم می گیرد در پاریس به نوشتن رمان هایی بپردازد که مانند نت های موسیقی خاصیت وجود را نداشته باشند ولی برای همیشه بمانند و آیندگان با خواندن آنها به نویسنده آن فکر کنند .

 

پاراگراف های زیبایی از رمان تهوع : 

 

۱) چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال خودکشی به سرم زد

تنها چیزی که جلویم راگرفت این بودکه من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود

 

 

 

۲) شاید فهمیدن چهره ی آدم برای خودش ناممکن باشد.

یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم.

کسانی که در جمع انسانها زندگی می کنند یاد گرفته اند که چطور خودشان را در آینه ببینند،به همان گونه که در نظر دوستانشان می نمایند.

من دوستی ندارم:آیا به این سبب گوشتم اینقدر است؟

 

 

 

۳) می‌دانم. می‌دانم که دیگر هرگز به چیزی یا کسی برخورد نخواهم کرد که احساس تندی را در من به وجود آورد. می‌دانی، شروع به دوست داشتن کسی کردن، اقدام مهمی است. باید نیرو، کنجکاوی، کوری داشت. حتی لحظه‌ای هست، در آغاز، که باید از پرتگاهی پایین پرید: اگر کسی بهش فکر کند، این کار را نخواهد کرد. می‌دانم که من دیگر هیچ‌وقت نخواهم پرید.

 

 

 

۴) به طرز مبهمی به این فکر می کردم که خودم را از سر راه بردارم تا دست کم یکی از هستی های زاید را نابود کنم.

اما مرگم هم زیادی بود. جنازه ام، خونم روی این سنگریزه ها، بین این گیاهان، ته این باغ با طراوت، زیادی بود. و استخوان هایم نیز، که سرانجام عاری از گوشت و مثل دندان تر و تمیز می شد، زیادی بود. 

من تا ابد زیادی بودم.

 

 

 

۵) همیشه متوجه این نکته بودم: من حق حیات نداشتم، همین طوری پدید آمده بود، مثل وجود یک سنگ، یک گیاه، یک میکروب.

زندگی ام همین طوری در هر جهتی می رویید. گاهی علائم مبهمی بهم می داد و گاهی هم جز وزوزی بیهوده چیزی احساس نمی کردم.

 

 

۶) کاش می‌توانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی می‌کنم. موفق می‌شوم، انگار کله ام پر از دود می‌شود، و باز از سر گرفته می‌شود، "دود… فکر نکنم… نمی‌خواهم فکر کنم… فکر می‌کنم که نمی‌خواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمی‌خواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است." پس هیچوقت تمامی ندارد؟!

 

 

 

۷) من میان این صداهای شادمان و عقلانی تنها هستم. همه ی این آدم ها وقتشان را سر این می گذرانند که آنچه در درونشان هست را توضیح دهند و با خوشحالی تصدیق کنند که عقایدشان یکی است ؟ آه که چقدر برایشان مهم است که همه با هم یک جور فکر کنند .

 

گرگ بیابان از نگاه من

بلندیهای بادگیر از نگاه من

بعداز ظهر سگی دوستم

ی ,وجود ,فکر ,روکانتن ,پس ,کند ,است که ,پس از ,می کند ,به این ,می شود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها